7

34 4 0
                                    

8/24/22
چهارشنبه

لبخندی می‌زند و می‌گوید:"می‌تونم بیام داخل؟"بلافاصله می‌پرسم:"اینجا چیکار می‌کنین؟"آهی می‌کشد.انگار کلافه شده است.می‌گوید:"می‌خوام باهاتون حرف بزنم.دروغ نمی‌گم."اگر بگذارم یک مرد شبانه وارد خانه‌ام شود،کمی عجیب خواهد بود.اما انگار اتفاقی برایش افتاده است.چرا به سراغ من آمده است؟ همه اینها باعث می‌شود در را باز کنم و بگویم:"طبقه چهارم."

به سمت آشپزخانه می‌روم و چای ساز را روشن می‌کنم.زنگ در به صدا در می‌آید.به سمتش می‌روم و از چشمی نگاه می‌کنم.با دیدن او که حتی اسمش را هم نمی‌دانم، در را باز می‌کنم.وارد می‌شود و در را پشت سرش می‌بندد.بعد از در‌آوردن کفش‌هایش،رو به من نگاه می‌کند.می‌گویم: "بهتر نیست بشینیم؟"

سری تکان می‌دهد و به سمت کاناپه ها می‌رود.روی یکیشان می‌نشیند و منتظر من می‌ماند.ابتدا می‌پرسد:"سرما خوردین؟" تایید می‌کنم و می‌پرسم:"هنوز جواب دوتا سوالم رو ندادین.آدرس اینجا رو از کجا آوردین؟چی باعث شده بیاین اینجا؟"کلاهش را درمی‌آورد و کنارش می‌گذارد.دستانش را به هم قفل می‌کند و نگاهم می‌کند:"امروز وقتی می‌رفتم خونه،دیدم که جلوی در این خونه این.فکر کردم چون دارین تو پارکینگ پارک می‌کنین مال خودتون باشه.یکم عجیبه نه؟"

حرفی نمی‌زنم که ادامه می‌دهد:"اومدم چون یه چیزی رو گم کردم.فکر کردم شاید چون آخرین باری که دستم بود شنبه همون موقعی که وسایل شمارو دادم،به وسایل شما گیرکرده باشه."کمی با گوشی‌اش ور می‌رود و بعد عکسی را به من نشان می‌دهد.یک دسته کلید،مثل همانی که در عمیق‌ترین بخش ساک پیدا کردم.می‌خواستم آن را فردا به باشگاه بدهم اما صاحبش خودش آمده بود.هرچند که من به بخش گم شدن آن، شک داشتم.

می‌گویم:"یه همچین چیزی توی ساکم بود.میرم بیارمش."بلند می‌شوم و به سمت اتاقم می‌روم.آن را روی دراور گذاشته بودم.برش می‌دارم و از اتاق خارج می‌شوم.ان مرد هنوز نشسته است.در جای قبلی می‌نشینم و دسته کلید را داخل دستش می‌گذارم و می‌گویم:"خودشه؟"

در بین کلیدها می‌گردد و بعد سری تکان می‌دهد:"بله.خودشونن.ممنون که نگهشون داشتی." لبخندی می‌زنم و می‌پرسم:"مطمئنین فقط برای همین اومدین اینجا؟یا اینکه انتظار دارین باور کنم خودتون اونو ننداختین داخل ساکم؟" لبخندی می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد:"گیر افتادم.نه؟"

شانه ای بالا می‌اندازم و می‌پرسم:"برای چی اومدین اینجا؟"کمی مردد است.این را از چشمانش می‌توانم بخوانم.انگار حقیقتی وجود دارد که نمی‌تواند آن را بازگو کند.او از آن‌هایی به نظر نمی‌رسید که بخواهند این‌گونه مزاحم کسی شوند.می‌پرسم:"کار خودتون نبود."با چشمانی حیرت زده نگاهم می‌کند:"از...کجا فهمیدی؟"

از سر جایم بلند می‌شوم و به در خروجی اشاره می‌کنم:"برو بیرون.همین الان."سعی می‌کند با ملایمت راضی‌ام کند بگذارم کمی بیشتر بماند:"هی.ببین قضیه اونطور که فکر می‌کنی نیست.باشه؟فقط یه بازی احمقانه بود.قراره تا پنج دقیقه دیگه برم باشه؟فقط ۵ دقیقه."با مخالفت جدی می‌گویم:"برو بیرون وگرنه به پلیس زنگ می‌زنم.درضمن

می‌تونی تو پارکینگ منتظر باشی.فقط گمشو بیرون."
آهی می‌کشد و سری تکان می‌دهد.تا پشت در خروجی دنبالش می‌روم تا از خروجش مطمئن شوم.می‌دانم به این راحتی ها ولکن نخواهد بود.می‌پرسم:"شرط بستی. نه؟چقدر؟"

درحالی که کفش هایش را می‌پوشد،پاسخ می‌دهد:"۱میلیون وون.به نظرت احمقانه میاد نه؟" بدون هیجان‌زده شدن دوباره می‌پرسم:"شرط بندی سر چی بود؟"صاف می‌ایستد و می‌گوید:"سر اینکه رازیت کنم باهم بریم بیرون.اونا می‌گفتن نمیتونم.اگه ببرم ۵ میلیون نصیبم میشه."دروغ نیست که

مبلغ‌اش وسوسه‌ام می‌کند.می‌گویم:"حاضری نصف،نصف باهام شریک بشی؟"جا‌می‌خورد که می‌گویم:"باهات یه قرار میزارم‌.وقتی پولو گرفتیم،پنجاه پنجاه.حله؟"
گیج،می‌پرسد:"الان...می‌تونم ۵ دقیقه بیشتر بمونم؟"می‌پرسم:"قبول می‌کنی یا نه؟"سری تکان می‌دهد که می‌گویم:"بیا داخل."روی کاناپه می‌نشیند.لب تاپم را از روی میز جلوی تلویزیون برمی‌دارم و روی پاهایم می‌گذارم.می‌گویم:"باید یه قرار داد امضا کنیم."شروع به نوشتن متن قرار داد با اصولی که از پدرم یاد گرفته

بودم،می‌کنم.متن در ساده ترین تعریف به این حالت است.روز دوشنبه مورخ ۲۹ آگوست سال ۲۰۲۲طرفین قرارداد با یک دیگر یک ملاقات داشته و طرف دوم به طرف اول ۲.۵ میلیون وون خواهد داد.

لب‌تاپ را روبرویش می‌گذارم و می‌گویم:"بخون و امضا کن."بعد از چند دقیقه دست به قلم می‌شود.امضای خوشگلی دارد.نامش است.کیم تهیونگ!

زندان مرکزی سئول
9/2/22
جمعه

با عصبانیت به شیشه می‌کوبد و حرف های نامربوط می‌زند.مثلا:"زنیکه پست فطرت!چطور تونستی خودت اون همه پول رو بالا بکشی؟ها!؟چطور تونستی سر من کلاه بزاری؟!توی عفریته!!میکشمت.میبینی!میکشمت.فقط منتظر بمون.هان یوری!"او را می‌برند که من نیز از جایم بلند می‌شوم.فکر می‌کرد کسی که در دفتر روزنامه کار

می‌کرد،چگونه خانه ای به آن بزرگی داشت؟چگونه ماشینش در پارکینگ آپارتمان،به چشم می‌زد؟من یک خلافکار هستم.البته این عادت را تا وقتی با او بودم ترک کرده بودم اما خب...او دیگر برایم مرده.همه عادت های آن موقع هم مرده‌اند.

سوار ماشین می‌شوم و به سمت فرودگاه حرکت می‌کنم.به خاطر پروازم به مقصد آلمان.جالب است نه؟کسی که کار و زندگی‌اش از اول در آلمان بوده به خاطر یک انسان

بی‌مصرف،آن همه خوشی را ودا گفته بود.یوجی خبر دار است که دارم می‌روم.گفت برای دیدنم به من سر خواهد زد.می‌دانم که دوستی ما زیاد ادامه دار نخواهد بود.نمی‌خواهم با کسی دوستی بلند مدت داشته باشم.در نهایت باعث از بین رفتن وجود خودم می‌شود.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
سلام~~~~
خیلی خوشحالم بعد از مدتها اومدن به واتپد میبینم تعداد رید زیاد شده
بابت تاخیر متاسفم.همین الان هم خیلی از برنامه درسی عقبم و از وقتی پسرا رفتن سربازی اخبار رو دنبال نکردم.
به هرحال خوش اومدین🙂

𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑Where stories live. Discover now