جمعه 11/25/22
جئون یک هفته بستری برایم نوشته است.حتی پرستار ها هم از اینهمه مدت تعجب کردهاند.
میخواهد مرا از پدر دور نگه دارد.اگر در زندان باشم،به راحتی به من دسترسی خواهد داشت و آن وقت است که الک ناخواسته برای کشتن من آدم میفرستند.
پدر میخواهد از اطلاعاتی که درباره عمارت دارم محافظت کند.از لوک،کلارا و...برادر.برادری که در تمام این سالها مراقب من بوده است.او میترسد من به خاطر جان خودم تمام اطرافیانم را به خطر بیاندازم.
ساعت از ۳ صبح گذشته است و من نمیتوانم بخوابم.مرا در یک اتاق vipنگه میدارند و دم در دو نگهبان و دم آسانسور دو نگهبان و دم پله دو نگهبان گذاشتهاند.حتی یکی از آنها در اتاق با من میماند.بر پشتکارش احترام قائلم.وقتی شیفت شب است، یک ساعت هم چشم رو چشم نمیگذارد.
جئون وقت و بی وقت به من سر میزند و این آزارم میدهد، هر دفعه به بهانه های مختلف.حتی غذایم را برایم میآورد.همین مانده که شبها را هم کنار من بماند.از وقتی برای اولین بار دیدمش،مرموز است.مطمئنم چیزی را از من مخفی میکند و آن به نگهبان هایی که کت و شلوار پوشیده اند مربوط میشود.
نگهبان دستش را روی گوشش میگذارد و به سمت در میرود.با خروجش،جئون وارد اتاق میشود و در را میبندد.روی کاناپه مینشینم.با دیدن بیدار بودنم،جا میخورد.درحالی که به من نزدیک میشود، میپرسد:"چرا هنوز بیداری؟"جواب میدهم:"خودت اینجا چیکار میکنی؟"
روی تخت مینشیند و دراز میکشد.معلوم است خسته است.میدانم به خاطر اینکه خسته است اینجا نیامده است.بعد از دو روز،حرفی برای گفتن دارد.
نیم ساعتی روی تخت چرت میزند،من هم خوابم میگیرد.روی کاناپه،سرم را به عقب میدهم و دست به سینه و پا روی پا انداخته،میخوابم.سکوت اتاق را فرامیگیرد به طوری که صدای نفسهایش را میشنوم.منظم است.پس واقعا خواب است.چشمانم را باز میکنم و به چشمانش میدهم.زیرشان سیاه شده است.
او همانیست که با همین مهارت پزشکیش جان خیلی از آدمها را گرفته است و حال از نجات آنها خسته و کوفته روی تخت بیمارستان خوابش میبرد.
میدانم آنقدر هشیار است که اگر حرفی بزنم، جوابم را میدهد.میگویم:"هنوز از خواب سیر نشدی؟" بدون اینکه چشمانش را باز کند،ساعدش را روی چشمانش میگذارد و میگوید:"نگهبانا آدمای منن.مشکلی پیش نمیاد." "میدونم."
پوزخندی میزند.نمیدانم از حواس جمعی من خوشش آمده است یا از چیزی که برایم رقم زده است؟ با دیدن خونی که از دستش میچکد،چشمانم درشت میشود.
او زخمی شده است؟ میگوید:"پدرت...زودتر از اون چیزی که فک میکردم منو پیدا کرد." به سمتش میروم.با شنیدن صدای پایم، دستش را از روی چشمانش برمیدارد و به منی که با اخم نامحسوسی روی تخت مینشینم،نگاه میکند.مچش را در دست میگیرم و روپوش پزشکی اش را بالا میدهم.با دیدن زخم چشمانم درشت میشود.او نیم ساعت است که با درد این زخم چاقوی عمیق،میخواهد بخوابد؟دستش را از دستم میکشد و لباسش را درست میکند و میگوید:"لوک رو فرستاده بود سراغم.هنوز هم از تفنگ استفاده نمیکنه."
با شنیدن اسمش دوباره چشمانم درشت میشود و با داد میگویم:"تو میفهمی چی داری میگی؟میدونی لوک چه نوع چاقویی استفاده میکنه؟!" نگاهش را به چشمان عصبیم میدهد.کمی مکث میکند و بعد میگوید:"چاقوی جیبی بود.زخمش بزرگتر از چیزیه که فکر میکردم."
خندهام میگیرد.خنده عصبی.با حرص میگویم:"لوک با چاقوی سمی میجنگه."با شک و تردید به من نگاه میکند.حق هم دارد.چه دلیلی دارد به او درباره علت مرگش بگویم؟ادامه میدهم:"زخمت نمیسوزه نه؟بیحس شدی.حتی حس نمیکنی با چاقو زخمی شدی.واسه همینه عین کوالا نیم ساعت گرفتی خوابیدی."
دستس را دوباره میگیرم و روپوشش را بالا میدهم.به یاد دارم لوک زخم چاقو را ابتدا میمکید و بعد باندپیچی،روی آن آب و یخ میگذاشت.این را زمانی که ساق پایم را با چاقو بریده بود به من یاد داد.
زخمش را بر دهان میگیرم و میمکم.لعنت بر تو جئون که به خاطر تو دو روز نمیتوانم طعم غذا را بچشم.بعد از مکیدن خون زهر آلود،آن را روی زمین تف میکنم.کشو را باز میکنم.پرستار چند تا بانداژ آنجا گذاشته است.یکی از آنها را برمیدارم روی زخمش میبندم.
بدون آنکه نگاهش کنم،میگویم:"آب و یخ بزار روش.حرفمو گوش کن.اگه اینکارو نکنی میمیری."نگاهش میکنم.کمی در چشمانم خیره میماند.مفهوم نگاهش از اول برایم سخت بوده است.
نگاهش را از من میگیرد و در حالی که روپوشش را درست میکند،میگوید:"گفت واسه درمانش بیام پیش تو.حالا میفهمم منظورش چی بود."جا میخورم.این یعنی به عنوان خیانتکار شناخته شده ام و لوک فقط برای خبر دادن به من جئون را زخمی کرده بود.
نگاهش میکنم و میگویم:"واسم یه دفترچه و خودکار بیار."زبان لوک بعد از درمان من برای یک هفته لمس بود.به خاطر همین الک حرف نزدن را به حرف زدن ترجیح میداد.قبل از اینکه بخواهم درباره خواسته ام صحبت کنم،میگوید:"برنمیگردی زندان.اینو بهت قول میدم."
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
به خاطر تاخیر عذرمیخوام.آپ فردا سر جاشه✨️
YOU ARE READING
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
Fanfictionدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●● یه چیزی هم...