"به اطلاع بیماران و ملاقات کنندگان میرسانیم،وقت ملاقات به اتمام رسیده.لطفا بیمارستان را ترک کنید."این سومین بار بود که این حرف را از بلند گو پخش میکردند.
یوجی روی تخت خواب است و من هم چند ساعتی چرت زدم.پیش بینی دکتر اشتباه بود و پایش فقط کبود شده است.اما باز هم دو روز و دو شب باید در اینجا بمانیم.از آنجایی که یوجی خواب سنگینی دارد و احتمالا نصف شب آب یا دستشوییاش نمیگیرد،من نیز به خواب میروم.صبح با صدای چرخهای در حال حرکت در سالن،بیدار میشوم.بعد از هشیاری،نگاه تار و تورم را به تخت یوجی میدهم که درحال خوردن صبحانه ها است.رو به من میگوید:"صبح بخیر.گفتم شب نخوابیدی، بیدارت نکردم."
لبخندی به چهرهاش میزنم و میگویم:"صبح بخیر."بلند میشوم که میگوید:"صبحونه واست گرفتم.بگیر."نگاهی به غذای دم دستش میاندازم.غذای مورد پسندم نیست.برای آنکه ناراحت نشود،میگویم:"من سیرم.یکم پیش خوردم و خوابیدم.خودت بخور."سری تکان میدهد و چشم غره ای برایم میرود و میگوید:"فقط بگو از غذای بیمارستانی خوشت نمیاد.انقدر اون فکتو تکون نده."خنده ای میکنم و میگویم:"واقعا نمیتونم بخورم.باز هم ممنون که به فکرم بودی."با اشاره به در میگویم:"میرم دست و صورتمو بشورم.چیزی نیاز نداری واست بخرم؟"
میگوید:"چرا.یه دست لباس."لبخند به لب میگویم:"دیگه چی؟"میگوید:"دمبل."
آهی میکشم و دم در میگویم:"حتما اینبار قصد اونیکی پات رو کردی."
در را میبندم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت میکنم.از بوی بیمارستان بدم میآید.وارد سرویس میشوم و بعد از انجام کارم،دست و صورتم را میشویم.موهایم را نشستهام.باید آنها را امروز بشویم.هرچند که امروز شنبه است و قرار نیست،به سر کار بروم.بعد از آن به دکه ای در آن نزدیکی میروم و یکی دوتا هات داگ میخورم.
یادم هست که یوجی از من لباس خواسته است.به سمت لباس فروشی که همیشه از آن لباس میخرم میروم.لباسهای اینجا را به خاطر چیدمانشان دوست دارم.از تناژ سیاه به تناژ سفید میروند.به طوری که یک سمت تناژ تیره است و یک سمت، تناژ روشن.یک لباس مشکی و زرد،به سلیقه خودم انتخاب میکنم و بعد از توافق با فروشنده-که اگر مشکلی پیش امد،سایز دیگری خواهم برداشت-از آنجا خارج میشوم.
به ماشینم برمیگردم و لباس را روی صندلی کناریام میگذارم.امیدوارام یوجی از لباسی که برایش خریدم خوشش بیاید.خیابان های سئول قبل از ساعت ۱۰ صبح،آرام هستند و بدون هیچ ترافیکی،جریان دارند اما بعد از آن پیک شلوغی در خیابان ها متفاوت است.مسیر های بیمارستانی،معمولا از شلوغترین مکانهای سئول هستند.به همین دلیل در پشت چهارراهی به مدت ۵ دقیقه میایستم تا دوباره چراغ سبز شود تا بتوانم حرکت کنم.
YOU ARE READING
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
Fanfictionدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●● یه چیزی هم...