"یوری میتونی اون پرینتایی که خواستم رو تا آخر امروز بهم بدی؟" لبخندی به او که حتی نمیدانم در مورد چه چیزی حرف میزند،میزنم و دوباره مشغول کار میشوم.وقت کاری ام تا ساعت ۶ است و منظور او یک ساعت قبل از آن است.در لیست کارهایم دنبال کارش که میگردم متوجه میشوم که حدود ۲۰ صفحه پشت و رو پرینت میخواهد.به هر حال برای آخر روز میخواست و نمیتوانست اولویت من باشد.ماگم را به لبم نزدیک میکنم و با وارد نشدن چیزی به دهانم، نگاهم را به دروناش میدهم.خالی است.از جایم بلند میشوم و به سمت دستگاه قهوه ساز میروم.برای خودم قهوه ای درست میکنم و به سمت جایم راه میافتم.تا به سرجایم برسم،هرکس من را میبیند کارش را میخواهد.من هم فقط با تکان دادن سر جوابشان را میدهم.
تا پایان وقت اداری،مشغول انجام کار بودهام. امروز بیشتر از روز های قبل قهوه خوردهام.وقتی به خانه برسم،احتمالا بعد از یک دوش ساده که خستگیام را در کند،به سمت رودخانه هان راه میافتم و در ساحل آن خوابم میبرد.همه چیز تا دم در خانه، آن طور که پیشبینی و برنامه ریزی کرده بودم، اتفاق میافتد و دم در خانه با همان دختر دیروز صبح روبرو میشوم.یوجی به من سلام میکند و نزدیک میآید:"هی...یوری چطوری؟"لبخند بر لب میآورم:"خوبم.تو چطوری؟جایی داشتی میرفتی؟"
نگاهی به تیپش میاندازم این حرف را میزنم.تقریبا در ساعت ۸ شب با این استایل ورزشی و ساک به دست و با پای پیاده،غیرعادی است.لبخندی بر صورت بدون آرایشاش میآورد و میگوید:"داشتم به باشگاه این نزدیکی میرفتم.میدونی از وقتی اومد این محله دارم اونجا ورزش میکنم.میخوای باهام بیای؟"
نگاهی به استایلام میاندازم.بد نیست با او بروم.به هر حال یک تنوع به حساب میآمد.نگاهم را به چشمانش که درحال وارسی لباسهایم است میدهم و میگویم:"واقعا مشکلی نیست؟" دوباره با لبخند میگوید:"نه،بیا بریم." "میتونی بیای تو تا من لباسهام رو عوض کنم؟"
با ذوق میگوید:"اوه واقعا؟یعنی خونت چه شکلیه؟"و قبل از من به سمت آسانسور حرکت میکند.خنده ای میکنم و پشت سرش میروم.سوار میشویم که میپرسد:"طبقه چندمی؟"
تکخنده ای میکنم و دکمه طبقه ۴ را فشار میدهم.تا رسیدن به طبقه چهار حرفی نمیزنیم و به محض باز شدن درها،یوجی سریع از آن خارج میشود.رمز را میزنم و میگذارم او اول وارد شود و میگویم:"برو تو."
وارد که میشود، ساکش را کنار در میگذارد و وقتی وارد میشود،خانه را از نظر میگذراند:"فکر نمیکردم انقدر بزرگ باشه."حق هم میدهم.دختری که تنها زندگی میکند، در خانه ای ۲۰۰ متری چه میکند؟به شوخی میگویم:"واسه پیژامه پارتی جون میده.نه؟"

ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
Фанфикدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●