سهشنبه 12/6/22
خدمتکار در را به صدا درمیآورد.بدوناینکه در را باز کند،صدای کنجکاو همیشگیش را میشنوم:"خانم؟غذاتون رو آوردم."انگار از دستورات آگاهی ندارد که هر بار انتظار دارد در را به روی او بگشایم تا او کنجکاوی خطرناک خود را درباره چهره من رفع کند.آیین نامه استخدامی در عمارت پارک_که مطعلق به دوست جونگکوک است_حقوقی هنگفت با شرایط خاص دارد.از جمله مهمترین آنها ورود و خروج به اتاق من است.البته هیچ یک از آنها از ساعت ۹ شب تا ۶ صبح حق خروج از اتاقهایشان را ندارند.
از آنجایی که شبها صدای فریادشان را به خاطر نبود خدمتکاران میشنوم،میدانم که در اتاق آنها را قفل میکنند.
عمارت پارک.جایی که تمام این مدت زندگی میکردم.خدمتکاران به خاطر حضور ما به تعطیلات اجباری رفته بودند و وقتی برگشتند،با شرایطی جدید در عمارت روبرو بودند.کسی که ارباب خانه به تازگی با او رفت و آمد میکرد و زنی که حتی اجازه دیدن صورتش را نداشتند.
از ساعت ۹ تا ۶ صبح،زمان خروج من از اتاق است.زمانی که در حیاط پرسه میزنم و از یخ زدن هیچ احساسی عایدم نمیشود. یا هم در آشپزخانه چیزی درست میکنم.زمانی که در اتاق هستم،از پنجره به بیرون نگاه میکنم.شبیه این زنان اشرافزاده بیمارگونه که خود رادر اتاق حبس میکنند شدهام و فکر خلاصی از دست پدرم و گرگی که مرا با چنگ و دندان نزدیک خود نگه داشته است،مرا به سکوت وا میدارد.
حتی سال نو هم برایم جذابیتی ندارد.آخر عادت داشتم اولین روز از ماه ژانویه حقوق عیدم را بگیرم.معمولا جولیا ترتیب این کار را میداد.
دلم برایش تنگ شده است.از جئون شنیدهام برایش سه سالی زندان بریدهاند.برای خودم متاسفم که نتوانستهام در دادگاهش شرکت کنم.صورت زیبایش در لحظهای که حکم را صادر میکردند،خیلی دوستداشتنی میتوانست باشد.لبخندی از فکرم بر دندانهایم مینشانم.لبخند لبهایم از خیلی وقت پیش،ناپدید شدهاند.
با صدای غریبهای از افکارم خارج میشوم.مدتیاست در اینخانه مورد خطاب رو در رو قرار نگرفتهام.آنهم بدین گونه! "شما باید مهمون جونگکوک باشین.اینطور نیست،مادمازل؟"سرم را برمیگردانم.مردی با موهای بلوند و لباسی کاملا رسمی و مشکی با صورت خوش تراش کرهای،در حال نزدیک شدن به من است.
در چشمانش خیره میشوم.انگار متوجه منظورم برای معرفی خود میشود که با گفتن"اوه!"چند قدم دیگر هم نزدیک میشود.استایلش نشان میدهد مرد فرمالیتهای است.یا شاید هم از جلسهای چیزی میآید.
میخواهد قدمی دیگر به من نزدیک شود که فاصله یک متری را با قدمی به عقب حفظ میکنم.شاید من شکاکم یا شاید هم او دستپاچه و ناشی.ولی لبخند پنهانیاش به روی برف احتمال دوم را نقض میکند.اخمهایم از حدس سوم در هم میرود.او داشت مرا میسنجید؟

ESTÁS LEYENDO
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
Fanficدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●