8

65 7 0
                                    

9/7/22
چهارشنبه

کوشیدن مختص انسان‌هایی است که زندگی را فراتر از آنچه هست تصور می‌کنند.زندگی در تک کلمه لذت خلاصه می‌شود.
برلین

این خانه ای که الان در آن ساکن هستم،خانه دوران کودکی من است.خانه ای پر از صدا های جیر جیر در‌ب‌ها.کمی ترسناک است.حالا که پدر و مادرم در کنارم نیستند،دلم نمی‌خواهد در آن ساکن باشم.

پدر و مادرم.البته!قضیه از آنجایی شروع شد که من اولین خلاف زندگی‌ام را کردم.شاید باور کردنی نباشد اما به خاطر آن_البته بخاطر من_به برلین مهاجرت کردیم.کلاس پنجم بودم.با یکی از معلم ها سر لج افتاده بودیم.البته آنها،نه

من.دلم کمی هیجان می‌خواست.به آنها پیشنهاد دادم در امتحانی که قرار بود در جلسه بعدی بدهیم،نام ننویسند.بعد از آن کل کلاس به جز من،دارای نمره منفی شدند.هرچند که آنها متوجه آن نشدند.

برای جلسه بعد آن،برنامه ای دیگر ریختم.خانه او را می‌شناختم.حتی می‌دانستم کس وکارش کیستند.به آنها پیشنهاد دادم برای ترساندن او شب از خانه اش دزدی کنند.آنها در کمال تعجب قبول کردند و هنگام ارتکاب

جرم،دستگیر شدند.مادرم فهمیده بود که مشغول کاری به جز درس هستم.قبل از آنکه پلیس به سراغمان بیاید،ما از کشور خارج شده بودیم و خوشبختانه معلم باورش نشده بود که شخصی که مغز متفکر بوده است،شاگرد اول کلاس است.

تا ۱۸ سالگی‌ام دیگر هیچ‌نوع کار خلافی انجام ندادم.بعد از آن کتاب های کتابخانه را بی‌دلیل می‌دزدیدم و شبانه دم درب آن،به آتش می‌کشیدمشان.از آنجایی که همیشه سر صبح به کتابخانه می‌رفتم،کارمند کتابخانه را همیشه درحال جمع کردن خاکستر کتاب ها می‌دیدم.

دوسال بعد_پارسال_وقتی بیست سالم بود،باند کلاهبرداری برای خودم ساخته بودم که سر جمع، پنج کارمند داشت.هر کدام از آنها، مانند من پاسپورت و شناسنامه های جعلی زیادی داشتند.از کلاهبرداری از عامه مردم گرفته تا کله گنده های برلین،همه آنها به ما باز می‌گشت.پدر و مادرم همان لحظه ای که فهمیدند،مرا ترد کردند.تا به امروز نیز آنها را ندیده ام.حتی دیگر آدرس و شماره تلفن‌شان را ندارم.

جولیا در کنارم می‌ایستد و مانند من، به منظره بیرون خیره می‌شود.او یکی از آن پنج کارمند شرکت است.به پیشنهاد او می‌خواهم شرکت را از برلین،به روم انتقال دهم.در آنجا دست و بالمان بازتر خواهد بود.لب به سخن می‌گشاید:"با چند جا حرف زدم.اطلاعات ساختمون رو برات ایمیل می‌کنم."نگاهی به او می‌اندازم.موهای طلایی‌اش را با یک مداد بسته
است.پارسال عینک داشت.شنیده بودم چشمانش را عمل کرده است.نمی‌دانستم انقدر زیبا است.

سری تکان می‌دهم و کامل به سمتش برمی‌گردم:"خونه چک می‌کنم.شب بخیر." لبخندی می‌زند و دستی برای من_که در حال راه رفتن هستم_تکان می‌دهد.کیف و کتم را از دفترم برمی‌دارم و به سمت خروجی شرکت،حرکت می‌کنم.امروز برای هر سه وعده،قرار داشتم.ساعت ۱۱ صبح با یک نفر،۳ بعد از ظهر با یک نفر و ساعت ۸ با یک نفر دیگر.البته سودی که در این قرارها وجود دارد،به اندازه تلف کردن یک روز از عمرم می‌ارزید.

دم ساختمان،منتظر آمدن ماشینم هستم.تنها چیزی که باعث شده بود جولیا در این ساختمان شرکت را بنا بگذارد،همین ماشین آوردن بود.من نیز بدم نمی‌آید که ماشینم را جلوی پایم به من تحویل دهند.بعد از پیاده شدن راننده،سوار می‌شوم و به راه می‌افتم.مقصدم خانه نیست.به سمت هتل یوجین می‌روم.نیاز به گفتن نیست که یوجین هم جزو آن ۵ کارمند

شرکت است.با درآمدش از این کار،هتل خریده است.می‌دانم که قرار است سر من را هم مانند بقیه مشتریانشان کلاه بگذارد اما باز هم هتل دیگری را بهتر از آنجا سراغ ندارم.

هتل او در حومه شهر است و تقریبا جاده های آن مسیر آرام است.نزدیک‌ترین راه شرکت تا هتل از اتوبان است.تلفن را برمی‌دارم و با او تماس می‌گیرم.با چهارمین بوق برمی‌دارد:"رئیس؟کی برگشتی؟چرا جولیا بهم چیزی نگفته؟"لبخندی به صدای خندان و مشتاقش می‌زنم و می‌گویم:"دارم میام هتل تو.جا واسم داری؟"

می‌گوید:"البته!کجایی؟پنت ها-"صدایش را تا همین‌جا می‌شنوم. چرا که با برخورد سرم به شیشه ماشین،از هوش می‌روم.تاریکی مطلق است.چیزی نمی‌بینم و فقط صدای اطرافم گنگ در پس زمینه ذهنم است.نور قرمز و آبی چشمانم را کمی اذیت می‌کند.چند میلی‌متری چشمانم را باز می‌کنم و خودم را درحال حمل شدن به داخل آمبولانس می‌بینم.هیچ‌چیز برایم روشن نیست.مردم را می‌بینم که اطرافم جمع شده اند.شلوغی سرم را به درد می‌آورد و چشمانم دوباره بسته می‌شوند.

9/8/22
پنجشنبه

صدای مادرم مرا به هوش می‌آورد.کنار تخت ایستاده است و با چشمانی اشک آلود به من خیره شده است.نمی‌دانم چرا اما چشمانم تار می‌شود و لبهایم آویزان. صدایی از من در نمی‌آید و چشمانم آتشین می‌شوند.نمی‌دانم چرا اما بغلم می‌کند و ابراز دلتنگی می‌کند.دلم برای این حس تنگ شده بود. سعی می‌کنم دستانم را بلند کنم اما توانی در من نیست.با ترس می‌گویم:"مامان؟چی شده؟"

از بغل کردن من سیر می‌شود و عقب می‌کشد:"تصادف کردی.
ماشینت کاملا داغون شده.
بدنت کوفتست وارنج چپت آسیب دیده."

حدس می‌زنم این تصادف تصادفی عادی نباشد.من همیشه در حال رانندگی حواسم را جمع می‌کنم.می‌پرسم:"با چی تصادف کردم؟"جواب او مرا از حدسی که زده ام مطمئن می‌کند:"با یه کامیون.ازپشت بهت زده و رفتی خوردی به گاردریل.ماشینت قابل استفاده نیست."

9/22/22

پنجشنبه

کامیون ترمز بریده بود.راننده ادعا کرده است که در تلاش بوده است تا ماشین را به حالت توقف درآورد.اما موفق نبوده و ماشین او با ماشین بنده برخورد کرده است.
این داستانی است که پلیس برایم تعریف کرد.سعی می‌کنم از این قضیه بگذرم و فعلا روی انتقال شرکت به ایتالیا تمرکز کنم.

♡♡♡♡♡

𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑Donde viven las historias. Descúbrelo ahora