میگویم:"بعدا امتحانش میکنم."
"الان امتحانش کن.میخوام ببینمش."
با شک به صورتش نگاه میکنم.تا به حال انقدر اصرار نکرده بود.هیچوقت علاقهای به دیدن لباس جدید در تن من نداشت و بعد از تحویل دادن لباس،حتی اگر آن را دور میانداختم،برایش اهمیتی نداشت.
انگارخودش همکمی از رفتارش متعجب است.دستانش که به کمر زده بود، الان ولو هستند.یک دستی به میز تکیه میدهد و استخوانبندی ظریف دستش را به رخم میکشد. رگهای دستش هم مانند شاخ و برگ به اطراف استخوانهایش پیچیده و زیبایش کردهاند.نگاهش با من به دستش میافتد و با دستپاچگی میگوید:"معذرت میخوام.نمیخواستم اذیتت کنم."
کمی در سکوت به او خیره میشوم.حاضرم قسم بخورم نقشهای در سر دارد.اما نیتش را نمیدانم.حس شومی از آن نمیگیرم اما کمی مضطربام.پوشیدن لباس مشکل اصلی نیست.بحث سر علت وجود این لباس است.
میخواهد به سمت در برود که من هم به سمت پاتریشین گوشه اتاقم میروم.نمیدانم تعجب کرد یا از حرکتم شوکه شد که سرجایش میخکوب میشود.شاید اگر من هم جای او بودم،همین واکنش را نشان میدادم.
برنمیگردم تا او را ببینم چرا که میدانم با دیدنش،خندهام میگیرد.لباس را عوض میکنم و پیراهن را به تن میزنم.فک میکردم کمی بیشتر طول بکشد اما حتی دو دقیقه هم زمان نبرد.
از پشت پاتریشین بیرون میآیم.سر به زیر درحال مرتب کردن دامن پیراهنم هستم و از او میپرسم:"چطوره؟"صدایی نمیشنوم.فقط صدای قدمهایش را میشنوم که نزدیک و نزدیکتر میشود.تکیهاش را از میز گرفته و به سمتم میآید.کفشهایش را که میبینم،دست از سر دامن لباس برمیدارم و سرم را بلند میکنم.
دست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد.تنها چیزی که میتوانم از چشمانش بخوانم،شک است.(بهش بگم یا نه؟) تنها فکر او در مقابل من است.
اما اینبار متفاوت است.اینبار اطمینان خالص را در چشمانش میبینم.اعتماد به نفسی که وقتی برای اولین بار او را دیدم،از او سراغ داشتم.
میگوید:"بهت میاد.اما..."به چشمانش میرسم.مشتاق چیزیاست که از آن خبر ندارم.با کمی اخم میگویم:"اما چی؟"دوباره لبخند میزند و اخمهایم را از هم میگشاید.چرا امشب عجیب رفتار میکند؟
میگوید:"یه چیزی کم داری." "چی؟" قدمی نزدیکتر میشود و میگوید:"چشماتو ببند."تصمیم گرفته بودم او را خوشحال کنم اما انگار کمی فراتر رفته است.معترض میگویم:"چرا؟تو که نمیخوای منو ببوسی؟"جا میخورد.انتظار نداشت چنین حرفی بزنم.میگوید:"معلومهکه نه!"
YOU ARE READING
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
Fanfictionدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●● یه چیزی هم...