3

109 11 0
                                    

"یوری آروم لطفا."

"معذرت می‌خوام."می‌دانستم امروز یک اتفاقی در باشگاه می‌افتد.یوجی یکی از وزنه‌ها را روی پایش انداخته بود و من الان پایین را باند پیچی می‌کنم تا شاید کمی از دردش کاهش یابد.برای آنکه نمی‌تواند راه برود، به زور او را راضی می‌کنم تا در باشگاه بماند تا من ماشین را از خانه بی‌آورم و با هم به بیمارستان برویم.

ساکم را بر‌می‌دارم و از باشگاه خارج می‌شوم.یوجی را به آن خانم منشی و مربی می‌سپارم و به سمت خانه می‌روم. آن دو خیابان فاصله تا خانه خودم را در پیش می‌گیرم.امشب شبی متفاوت نسبت به شب‌های دیگرم است.شبی که در آن خبری از رود هان نیست و گریه و آبی در آن وجود ندارد.

ساکم را روی کولم می‌اندازم و از خیابان رد می‌شوم تا رسیدن به خیابان بعدی می‌دوم و دوباره با احتیاط از خیابان رد می‌شوم.به خیابانی که خانه خودم در آن است می‌رسم. دست به زانو می‌شوم و نفسی می‌گیرم. خانه من،دومین ساختمان از همین خیابان است.از همینجا ریموت را می‌زنم و از آن وارد پارکینگ می‌شوم. ماشین من چند متری از ریموت دور‌تر است و از آنجایی که از همین ریموت خارج می‌شوم، نیازی به بست آن نیست.

به سمت ماشین سفیدم می‌روم و بازش می‌کنم.سوار می‌شوم و ساکم را صندلی پشت می‌اندازم.ماشین را روشن می‌کنم و از پارکینگ خارج می‌شوم.درها طبق سیستم خود‌کار قفل است و برای خروج باید ابتدا آن را باز کنید.ریموت را از داخل ماشین،می‌بندم و راه باشگاه‌ را در پیش می‌گیرم.

به در آن که می‌رسم،ماشین را خاموش می‌کنم و پیاده می‌شوم. بدون نگاه کردن به ماشین، قفل‌اش می‌کنم و وارد باشگاه می‌شوم از راه پله یکی دوتا بالا می‌روم و وقتی به طبقه اول می‌رسم،یوجی را صدا می‌زنم که همه نگاه ها به سمتم بر‌می‌گردند.انگار که از آمدنم خوشحال شده باشد، می‌گوید:"اومدی؟"به کمک مربی،او را سوار آسانسور می‌کنم و به سمت طبقه همکف حرکت می‌کنیم. به سمت ماشین می‌رویم و او را در صندلی شاگرد می‌نشانم. دست دراز می‌کنم تا کمربندش را ببندم که مانع می‌شود:"خودم می‌تونم."

لبخندی می‌زنم و در را می‌بندم.به سمت پشت فرمان حرکت می‌کنم و بعد از بستن در می‌گویم:"می‌ریم دکتر تا یه نگاهی به پات بکنن."سری تکان می‌دهد:"ببخشید که باعث شدم به زخمت بی‌افتی." لبخندی به چهره اش می‌زنم و ماشین را به راه می‌اندازم.او نمی‌داند که من دنبال بهانه ای برای گذراندن شب هستم و او بهترین بهانه برای آن است:"تو هم قبلا یه همچین کاری واسم کردی.پس دیگه حرفشو پیش نکش."

دروغ نمی‌گویم او جان مرا نجات داده بود.اگر آن شب مرا در ساحل ولکرده بود، معلوم نبود چه بلایی سرم می‌آمد.تا رسیدن به بیمارستان، حرفی بینمان رد و بدل نمی‌شود و او آهنگ های غمگین و آرام فلش ماشین را زیر و رو می‌کند و آخر خسته می‌شود و آن را خاموش می‌کند.البته آن موقع است که یادش می‌افتد باید به خاطر عوض کردن آهنگ از من اجازه می‌گرفت.

𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑Место, где живут истории. Откройте их для себя