جمعه
10/7/22امروز صبح،بسته ای به دستم رسید.یک کرم ترکیبی خاص برای پوست هایی که به آب و هوا حساسیت دارند،به همراه یک دسته گل.۱۰ عدد گل آلسترومریا سفید که نماد نگرانی و اهمیت است،در کنار آن بود.نقاش این لطف را به من کردهاست.آن قدر نام فرستنده را بدخط نوشته بودند که به زور توانستم بخوانم که نوشته بود"جئون جونگکوک".انگار دستش هنگام نوشتن لرزیده بود.
گل را دم در میگذارم تا وقتی بیرون میروم بیرونش بیاندازم.کرم را درون دستگاه میگذارم تا از سالم بودن آن مطمئن شوم.سالم است.نمیدانم چرا اینکار را کردهاست.امیدوارم دیگر اینکار را نکند.امیدواری برای انجام شدن یا نشدن کاری کافی نیست.برایش
پیامیمینویسم که محتوایش این است:"از لطفت ممنونم اما لطفا دیگه تکرارش نکن.دفعه بعدی انقدر ساده ازش نمیگذرم."
خدا میداند چقدر خرج این گلها کرده است.کمی برایم عجیب است.من قرار است همه تابلوهایش را برایش بفروشم تا پولی به دست آورد اما او از پول خود برای همچین چیزهایی خرج میکند؟باور نکردنی است.هم خودش، هم کارهایش.
شرکت
10:30
جولیا مقداری قرار از پیش تعیین شده برایم آماده کرده است.نقاش عکسها را برای شرکت ایمیل کرده است.جولیا آنها را چاپ کرده و به دست من داده است.
با چند تا از آرتیست های ایتالیایی درباره کارهای او حرف زدم.جالب است همه آثار او را میشناسند.از کارهایش تعریف میکنند و پیشنهاد به خرید آنها میدهند.
در آخر با قاچاقچی منطقه شمال شرقی معامله ای انجام میدهم. ۳۵ تا تابلو در تاریخ ۱۵ اکتبر به اتریش برده خواهند شد و در آنجا در گالری به اسم hanas به فروش خواهد رسید.کمی اسرار میکنم تا زودتر این انتقال صورت بگیرد.میگوید تنها ۴ روز طول میکشد تا بتواند آنها را به مرز برساند و در آنجا به ماشین دیگری انتقال دهد. البته که اجناس در ۱۰ اکتبر به دست او خواهد رسید.
پس از آن با مترجم به شرکت باز میگردیم.تا آمدن جولیا سعی میکنم نقاش را رازی کنم تا تابلو ها را تا فردا حاضر کند.میگوید کار کنانش کند هستند و از آنجایی که سفارشات دیگری نیز دارد،تا دو روز آینده تابلو ها را آماده میکند.نمیدانم ۳۵ تا تابلو چقدر مگر طول میکشد تا بسته بندی شوند؟!میگوید نامه ها کمی وقت میبرند.
دیگر چیزی نمیگویم و گوشی را بعد از خداحافظی قطع میکنم.صدایی از بیرون دفتر توجهم را جلب میکند.دو نفر با داد و بیداد وارد میشوند. منشی با اضطراب میگوید:"متاسفم رئیس نتونستم جلوشون رو بگیرم."نگاهی به هوانگ میکنم.همیشه این کارکنان بدبخت را اذیت میکند.
YOU ARE READING
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
Fanfictionدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●● یه چیزی هم...