حرفش حس تازه ای بهم منتقل کرده بود. حسی از کابوس روز و رویای بعد از اون. منم پس میتونستم طعم داشتن یک دوست رو بچشم؟؟؟
منم میتونم خوشحال باشم؟یک هفته ای از ماجرای کذایی و دوست شدنم با جیمین گذشته بود.تو این مدت متوجه شدم همهی ادما خوب مطلق نیستن؛ همه آدما به خوب بودن عادت ندارن و همه آدمها انسان نیستن!!!
خیلی فرقه بین یک انسان و موجوده دوپا؛ یکی فقط پوسته ی یک ادم رو با خودش به همراه داره و یکی روحی از فرشته داخل این پوسته بهش دمیده میشه.
یک فرشته ای مثل جیمین...نمیخواستم قبول کنم اون اتفاق اون روز و بلایی که جونگکوک سرم اورده روم تاثییر منفی گذاشته؛ اما باید قبول کنم که واقعا روم تاثییر بدی گذاشته.
حتی باعث شده داروهام یکم بیش از حد معمول استفاده کنم و حتی برای اروم کردن خودم قبل خواب؛ جعبه موزیکال دوستداشتنیمو کوک کنم و نوای ارامبخشش گوش کنم.حتی رفتارای غیرمعمولم بیش از قبل اشکار شده بود؛ اونقدر واضح و آشکار بود که اوما با دیدن رفتار غیر معمول بیش از حدم نگرانی به سراغش اومد.
تنها کاری که میتونستم برای رفع نگرانیش کنم این بود که استرس درس و نمره رو دارم.
تابحال دروغی نگفته بودم ولی با ورودم به مدرسه برای ساختن خودم برای یه ادم نرمال و عادی این دروغها نیاز بود...مثل همیشه بعد از بلند شدن از روی تختم جلوی آیینه قدی ایستادم نگاهمو به بدن نحیفم دادم.
مطمئن بودم به خاطره اتفاق تلخی که هفته گذشته برام افتاده بود بدنم انقدر لاغره و ضعیف شده؛ بعد از اون اتفاق تغذیه ام بدتر شده بود تا حدی که ای اواخر یک وعده غذایی درروز رو بزور میخوردم.
تنها کاری که میتونستم بکنم تا مادرم درباره اش نگران نشه این بود که بگم تو بوفه مدرسه خودمو سیر کردم.باورم نمیشه داشتم ناخواسته دروغهای پشت سرهم رو به مادرم میگفتم؛ اگه آدم مکار و دروغگویی بودم مطمینم اوما حرفهامو باور نمیکرد؛ اما تابحال تا به دیروز دروغی از دهنم بیرون نیومده پس باور کردن حرفام توسط اوما یه چیز منطقی به حساب میومد.
نباید نگرانش میکردم؛ مطمینم اگه حتی نصف اتفاقات و حالمو متوجه میشد دیگه اجازه رفتن به مدرسه رو ازم صلب میکرد.نگاهمو از جلوی ایینه قدی روبه روم گرفتم و یونیفرممو از روی چوب لباسی گرفتم و یکی بعد از دیگری شروع به پوشیدنش کردم.بعد از پوشیدن یونیفرمم و گرفتن کیفم از اتاقم به سمت پذیرایی حرکت کردم.
همیشه خدا موقع رفتن به مدرسه؛ آپا قبل من برای اینکه منو نبینه از خونه خارج میشد...
امروز هم یکی از اون روزها بود؛ نمیخواستم درباره این موضوع ناراحت و حساس بشم ولی انگار بی تاثیر بود.نمیدونم چقدر تو فکر بودم و چقدر ذهنم درگیر این موضوعات هفته اخیر بود زمانی متوجه گذر زمان شدم که دقیقا با دوچرخم جلوی درب ورودی مدرسه ایستادم.
حتی یادم نمیاد مزه صبحونه امروز چی بود و یا چی خوردم...
این نشونه خوبی نبود؛ اصلا نشونه خوبی نبود. با حس سنگینی ای رو شونه چپو نگاهمو به عقب دادم؛ جیمین بود که دقیقا دستشو روی شونه ام گذاشته بود تا منو از وجودش مطلع کنه.
با دیدنش ناخواسته حس بهم ریختگی و آشفتگی ذهنم محو سد و لبخند کمرنگی رو لبم نشست.
~ چرا اینجا وایسادی نمیری داخل؟
+ چرا میرم
~ نکنه منتظر من بودی رفیق؟مطمئن بودم توی این چند روز دوستای خوبی برای هم شدیم؛ فقط میتونستم نزدیک اون باشم به هرکسی غیر اون اعتمادی نداشتم؛ هرکسی غیر از اون از ظاهر منو قضاوت میکرد و منو ناقص میدونست.
اما جیمین اینطوری نبود. ولی اینکه حالا رفیق منو میدونست خیلی برام ارزش داشت؛ از داخل فیلم و کتابها معنیه رفیق رو میدونستم؛ یه چیزی بالاتر از یه دوست معمولی؛ یه چیزی خاصتر از دوستهای دیگه.
با خوشحالی از حرفش استقبال کردم و لب زدم:
+ آره منتظر تو بودم جیمینا
~ چه خوب بریم داخل؟
+ آره...طولی نکشید تونستم یه جای خوب که دیگه برای دوچرخه من منظور شده بودم دوچرخمو ببندم و همراه جیمین وارد کلاس بشم؛ با وارد شدنم تو کلاس به چیز سفتی برخوردم و یکم به عقب افتادم.
نگاهمو به اون جسم سخت انداختم؛ اون آدم بدذات بود.
قفسه سینه اش مثل قلبش سنگ و سفت بود.
اب دهنمو از ترس و دستپاچگی بزور قورت دادم و فشار دستهامو از اضطرای روی بند کوله هام انداختم.
~ چیزی شده یونگی؟ چرا وایسادیجیمین یکم عقب تر از من بود و مطمئنم برخوردمو با اون موجود بدذات ندیده بود برای همین این سوال رو ازم پرسید.
× دوست این ناقصی پارک جیمین؟
~ ناقص؟ جئون جونگکوک حدتو بدون...
× و اگه ندونم؟
_ بچه ها اروم باشین؛ مثلا چندسالی دوستین باهمدیگه!با حرف تهیونگ که دقیقا کنار جونگکوک بود گوشام تا چند ثانیه سوت کشید؛ جیمین دوست جونگکوک بود؟
پس چرا هیچ حرف و صمیمیتی با همدیگه ازشون ندیده بودم؟؟؟
~ فکر میکنی رفیق روانی ای مثل اون میخوام؟
_ هی جیمینا اروم باش
× عاااا حالا شدم روانی؟ خوبه خوبه ادامه بده...
همونجور که جیمین نگاه حرصی و عصبیشو به تهیونگ و جونگکوک داده بود؛ انگشت اشارشو به حالت تهدید سمت جونگکوک گرفت.
~ دفعه آخرت باشه اونطوری صداش میکنی
+ جیمین...
× اوه دهنش باز شده ناقص خانحرف جونگکوک تموم نشده بود که دست راست جیمین به حالت مشت دراومده و رو صورتش پیاده شد.
همه کلاس با حرکته جیمین تو سکوت فرو رفتن. دست هام ناخواسته به لرزش دراومد. و تو سرم حس سنگینی ایجاد شد؛ انگار یه وزنه چند تنی تو سرم انداختن؛ جوریکه حتی تعادلی برای ایستادن نداشتم و مجبور شدم برای ایستادنم به دیوار کنارم تکیه بدم.*******************
(از زبان جونگکوک)
با حس دردی که زیره فکم حس کردم و سرم تا حدی برگشت هیس ارومی کشیدم وچشمهامو رو هم فشار دادم. طولی نکشید با مشتی که جبمین به خاطره اون بچه معلول رو صورتمک خوابوند خنده عصبی کردم.
اونقدر خنده ام واضح بود تا جیمین متوجه رفتارم بشه.
هر کسی ندونه تهیونگ و جیمین این رفتارمو خوب میشناختن.اگه اونقدر روانی نبودم شاید الان با کوتاه اومدن همه چیو تموم میکردم.
اما من جونگکوکم...
دستمو بی هوا بالا بردم و یقه اون ناقص مضحک رو گرفتم وسمت خودم کشیدم. له خاطره قد نسبتا کوتاهی که نسبت به من داشت مجبور شد روی نوک پاهاش بایسته تا کشیده شدن یقه اش کاری نکنه گردنش نابود بشه.
~ ولش کن کوکنگاهمو بی حس به صورت مضطرب یونگی دادم. از ترس اون دستهای معلولش داشتن میلرزیدن. خنده هیستیریک کوتاهی کردم و سرمو نزدیک گوشش بردم.
× یکم بازی کنیم؟!
___________________________________________این هم پارت جدید فیک (ASD)🥰🐾❤️
با نظر و ووتهاتون از فیک خودتون حمایت کنین.🥺
یادتون نره کلی دوستون دارمااااا.😍
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
YOU ARE READING
( تکمیل شده) ASD
Teen Fictionمن اوتیسم هستم... به جای تکرار روزهای کسل کننده پروانه هارو میشمارم؛ با رنگ ها ذوق میکنم و پریشون میشم؛ با من گلها مهربونن. من عادی نیستم. _____________________________________________________ مین یونگی پسر ۱۷ ساله ای که به اوتیسم مبتلائه. اون در...