Part28 بدون خوشحالی

931 161 44
                                    

با دیدن کتابی که تو دستمه با تعادل زورکی ای که تو بدنش داشت از رو تخت بلند شد و نگاه ملتمش و متعجبش رو بین و من و کتاب تو دستم به حرکت درآورد...
× بهتره قانعم کنی تا این کتاب رو برات واقعی نکردم!

************************

(از زبان یونگی)

با دیدنش دقیقا اونطرف از رختخوابم تمام بدنم از ترس به لرزه افتاده بود.
× بهتره یه چیزیو برام توضیح بدی!
+ هان؟
دستش رو بالا آورد و کتابی که تو دستش بود به نشونه نشون دادنش بهم تو هوا تاب میداد. نگاهمو به کتاب تو دستش دقیق کردم. کتاب مانهوام دست اون آشغال چیکار میکنه.
نوک انگشتام با فهمیدن این موضوع یخ کرده بود. میتونستم راحت حس کنم که فشارم داره میفته. اون هم به خاطره موجود دوپایی مثل این آدم. با تمام لرز و ضعفی که هم به خاطره مریضیم و هم برای اوتیسمم تو بدنم حس میکردم از تخت بلند شدم و نگاهمو به کتاب تو دستش دادم.
× بهتره قانعم کنی تا این کتاب رو برات واقعی نکردم!

اون کتاب رو خونده...
فکر کردن به این موضوع که همه محتوای داخل مانهوا رو میدونه اذیتم میکنه. عرق سردی که داشت از کمرم به پایین حرکت میکرد رو به راحتی میتونستم حس کنم. این چه حسی بود...
شرم؟ یا شاید بدتر اون؟!
با صدای بشکنش که چند مرتبه زده شد به خودم اومدم و دوباره بهش زل زدم.
× کری؟
+ ن... نه
× این چه کوفتیه هوم؟
+ ک... کتاب
کتاب رو محکم به سمت دیوار کنارم پرت کرد. با کارش یکم تو جام پریدم و نفسمو نامنظم از ترس بیرون دادم.

با نزدیک شدنش سمتم چشمهام از ترس گرد شد و با تمام نامتعادلی که تو پاهام حس میکردم و عقبکی حرکت کردم و سعی میکردم ازش فاصله بگیرم.
× نمیخوای توضیح بدی؟
با چسبیدنم به دیوار پشت سرم و نفسمو کوتاه از ترس با صدا بیرون دادم و انگشتامو تو کف دستم محکم فشار دادم.
+ م.. من
× تو چی هوم؟
نگاهمو تو دور و اطراف خونه به گردش درآوردم. دنبال یه بهونه بودم تا بتونم از شرش خلاص بشم. این عوضی چرا باید همه چیمو کار داشته باشه.
تو این دنیای لعنتی جز یه زندگی عادی چی خواسته بودم؟؟؟

چی خواسته بودم که الان باید عذابم این شیطان باشه؟
با فشار گونه هام از دوطرف آخ بلندی گفتم و اخمم تو هم رفت. با ترس نگاهمو به جونگکوکی که دقیقا روبه روم قرار داشت دادم.
× بنال زود
+ یه... یه...
با فشار بیشتر انگشتاش تو دوطرف گونه ام آخم بدتر بلند شد.
+ عایییی
× انقدر برای من نقش بازی نکن؛ قشنگ زر بزن معلول.
حرفاش مثل اتیشی بود که قلبم رو نشونه گرفته بود. همونقدر داغ و همونقدر سوزناک. بغض داشت خفم میکرد. نمیدونستم تو این موقعیت کدوم دردمو تحمل کنم. درد بدنم از مریضی؛ درد پاهام از نامتعادلی و یا بغض گلوم.
× خودت خواستی!!!

 ( تکمیل شده) ASDWhere stories live. Discover now