Part11 سیب خراب

831 177 52
                                    

دست هاش رو دو طرف شونه ام پین کرد و نگاهشو رو چشمهام قفل کرد‌.
~ داری دروغ میگی!!!
+ من...
~ اون لعنتییییی چیکارررررر کررررده؟!

چی داشتم که میگفتم؛ واقعیت قابل بیان نبود. مثل سیبی بودم که از ظاهر برای چشیدن و مزه شدن اماده بودم اما از داخل کرم زده ای بیش نبودم.
مثل میله ی تو خالی زنگزده و مثل کرم پروانه ای که هیچوقت پروانه نشد...
+

فقط ازش میترسم
~ مطمئن باشم؟
+ آره

دست هاشو دور بازوهام پین کرد‌ و خودشو به سمتم خم کرد و منو تو آغوشش کشید. از حرکت یهوییش تا حدی جا خوردم. انگار تنها کسی که این سیب خراب رو قبول داشت جیمین بود.
انگار براش مهم نبود من چه نقص و نقطه ضعفی دارم. همونجوری که هستم منو قبول داشت و بهم اهمیت میداد.
~ فکر کردم اتفاق بدی افتاده
خنده فیکی برای آسوده کردن خاطرش کردم و همزمان با بغل گرفتنش من هم بغلش کردم.
+ نگرانیت الکی بود.

نگرانیت الکی نبود؛ بغض داشت خفم میکرد. اینکه نمیتونستم نیاز کمکم رو به جیمین برملا کنم برام خفه کننده بود.
× به به چه درامایی!
با صدای آشنای فرد تاریکی که هم من و هم جیمین میشناختیم از هم جدا شدیم نگاهمونو به منبع صدا دادیم.

جونگکوک بود. چرا با همه شناختی که از صدای ازاردهنده اش داشتم یک درصد امید داشتم که اون نباشه. همونجور که به چهار چوب در شونه چپشو تکیه داده بود؛ دست هاشو بالا اورد و شروع به دست زدن کرد. حالتش به شکل تشویق بود اما نگاهش پر از حقارت و تمسخر به سمتمون بود.
همزمان که دست میزد تکیه اشو از چهار چوب در برداشت و قدم های بلندش رو به سمتمون گرفت.
× اگه دراماتون تموم شد با این دوستمون کار دارم

دست راستشو سمتم گرفت مچ دست چپمو بین انگشتهای کشیده اش قرار داد و با کوچیک ترین زورش کاری کرد که از جا بلند شم و از پشت میز کنار برم و دنبال سرش کشیده بشم.
با کشیده شدن یهوییم ناگهان مچ دست راستم به شکل محکمی پین شد. سرمو به سمت عقب دادم و با چهره عصبی جیمین روبه رو شدم.
~ ولش کن جونگکوک
× اوه نه بابا؛ چیشده ناراحتی قراره با دوست جون جونیت دوست بشم؟!
~ منو نخندون؛ میخوای حرفای مزخرفتو باور کنم؟...

محکمتر از قبل دستمو کشید و همین کارش کاری کرد که مچ دست مخالفم از دست جیمین ناخواسته خارج بشه و به خاطره کشیده شدن یهوییم تا حدی تو بغلش بیفتم و سرم به قفسه سینه اش برخورد کنه.
× جات خوبه؟
حرفش باعث شد به ثانیه نکشه تا موقعیت پیش اومده رو بسنجم و سریع سرمو از قفسه سینه اش فاصله بدم.
~ اون ازت میترسه جئون جونگکوک.

جونگکوک با حرف جیمین تای ابروشو بالا برد و نگاه سوالیشو بهم داد. دستشو از رو مچ دستم ازاد کرد و زیر چونه ام انگشت های کشیده اش رو پین کرد و با فشار دستش کاری کرد تا لبم تا حد نسبتا زیاد لوچ بشه و جلو بیاد.
× ازم میترسی؟
+...
دندونهاش رو روی هم فشار داد و از بین دندون هاش جوریکه فقط من بشنوم لب زد:
× زود جواب بده دائم المعلول...

اب دهنمو با توجه به گرفته شدن زیر چونه ام و کناره های گونه هام به زور قورت دادم و مردمک چشم هامو چرخی دادم و نگاهمو سمت جیمین حرکت دادم.
× نمیخوای که دوست جون جونیتو بیشتر از این نگران کنی هوم؟!
+ من... نمیترسم!

با حرفم جیمین صداشو تو گلوش انداخت و جوریکه صداش تو فضای خالی کلاس اکو بشه لب زد:
~ دروغ نگو یونگی...
× ای بابا انگار که نمیخوای یونگی رو راحت بزاری هوم؟
~ آشغال
~ کی؟ من؟؟؟

با صدای تقه ای که به دره نیمه باز وارد شد جونگکوک دستشو از روی گونه و زیر چونه ام برداشت و نگاهشو به سمت در داد. من هم به تبعیت نگاهی که جبمین و جونگکوک سمت در کشیده شده بود؛ رومو سمت درب ورودی کلاس دادم.
• اوپا اینجایی خیلی دنبالت گشتم.
_ اینچی گفتم که جونگکوک کار داره...
• یاااا دخالت نکن تهیونگ

تهیونگ و اینچی بودن که دقیقا پشت سرهم وارد کلاس شده بودن و تهیونگ یک قدم ازش عقبتر قرار داشت.
همونجور که تهیونگ پشت سر اینچی قرار داشت به حالت چشم و اشاره به جونگکوک فهموند نتونست جلوی اومد نش رو بگیره؛ نگاه جونگکوک با سردی از پیش تهیونگ به سمت اینچی کشیده شد.
× حصلتو ندارم نمیفهمی؟
• اوپا قول دادی امروز پیش من باشی
× خفه خون بگیر گورتو گم کن.

بغض و اشک های جمع شده تو چشم های اینچی رو از این فاصله میتونستم حس کنم و ببینم.
• با...باشه اوپا.
با دستپاچگی به این طرف و اون طرف نگاهی انداخت لبخند بغض دارشو به سمتش کشید. بدون معطلی از کلاس خارج شد. با خارج شدن اینچی نگاه تهیونگ تغییر رنگ داد.
_ چه غلطی کردی جونگکوک فاک.
× میخوای تو رو هم بشورم بزارم رو رخت خشک شی؟
_ فقط میتونم بگم روانی ای...

دست راستشو دوباره سمت مچ دست راستم‌کشید و دستمو گرفت و بدون اینکه به حرف و نگاه های تند و تیز تهیونگ اهمیت بده منو از کناره تهیونگ گذروند و منو از داخل کلاس به سمت طبقه پایین کشوند.
به خاطره تعادلی که نداشتم داشتم چندین بار رو زمین میوفتادم؛ اما به خاطره کشیده شدن دستم از افتاده شدنم جلوگیری میشد.
نمیدونم چقدر من رو له ناکجا میکشوند اما حس خوشایندی از کارش نداشتم.

حتی انگار جیمین هم تکیه گاه و کوه خوبی برای نبود. انگار دربرابر این کلاغ سیاه که چشمش به سیب کرم خورده ای مثل من بود کوتاه اومده بود. با ول شدن دستم نگاهمو به دور و اطرافم دادم. دقیقا پشت مدرسه همون فضای باز که هیچکی اونجا رفت و امد نمیکرد بودیم. از این خلوتگاه که هیچ پناهی برای جا دادن خودم نداشتم متنفر بودم.

همونجور که روبه روم ایستاده بود دست هاش رو داخل جیبش فرو برد و نگاه همیشگی پر از حقارتشو بهم داد.
× ازم ترسیدی هان؟
+ ن... نه.
اب دهنمو به زور قورت دادم و دست های لرزونمو برای اینکه به لرزش در نیاد به هم گره کردم.
+ اگه میشه... میخوام برم

خواستم از کنارش رد بشم که دست چپشو از جیبش بیرون کشید و بازومو محکم گرفت و منو دوباره به سمت عقب هل داد.
× نه دیگه نشد اول باید حرفمو بشنوی!
+ چی...؟
× از این به بعد زیر خوابمی هر وقت خواستم بهم سرویس میدی!
___________________________________________

این هم پارت جدید فیک (ASD)🥺❤️🐾
با نظر و ووتهاتون بهم انرژی نوشتن بدین.😍
یادتون نره کلی عاااااشقتونم.☺️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 ( تکمیل شده) ASDOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz