شاید تو این دنیا این عادی بودن حساب نمیشه.
حس رسیدن به ته استخر و سنگینی چشمهام بهم یه نشونه میداد.قراره همه چی برام به اتمام برسه.
قراره این پسره به اصطلاح عادی تموم بشه!************************
(از زبان جونگکوک)
رها کردن موهاش با افتادنش داخل استخر ختم شد.
فقط میتونستم از یونگی حباب هایی که به ناچار بلعیدن اکسیژن از داخل اون حجم آب خارج میشه ببینم.
با قرار گرفتن تهیونگ دقیقا کنارم نگاهم رو از اون آب کذایی برداشتم و بهش دادم.
_ چیکار کردی؟ داره جون میده.
× بیخیال پسر؛ داره فیلم بازی میکنه اداشه.
• اوپا من میترسم.
تکخنده کوتاهی کردم و دوباره نگاهم رو به آبی که جلو روم بود دادم. زیاد از حد فیلم بود. مطمئنم ناقص بودنش ربطی به شنا کردن نداره.
همزمان که به اون از حجم آب زل زده بودم روی چهار زانوم جوریکه زانوم به زمین برخورد نکنه نشستم و به آخرین حباب هایی که از استخر خارج میشد چشم دوختم.این حباب ها انگار داره کم و کمتر میشه. شایدم خطای دید خودمه...
با کشیده شدن آستینم متوجه اینچی شدم که دقیقا لبه ی استخر کنارم روی زانوهاش جوریکه کامل بشینه نشسته.
• اوپا من میترسم؛ خیلی اون داخل مونده.
_ جونگکوک این لعنتی خیلی اون داخل مونده...
با حرف های هردوشون انگار تازه داشت اون حس نگرانی که با پرده بیخیالی روشو پوشونده بودم آشکار میشد. این حس نگران و ترس مزخرف از اون ناقصی که الان تو این آب افتاده.
سریع از رو زانوهام بلند شدم نفس کلافه ام بیرون دادم و دستمو چندین بار روی موهام کشیدم.
_ یه کاری باید بکنیم.حرف های تهیونگ و اینچی با اون حجم نگرانی فقط یه چیزی رو برام روشن میکرد. من اشتباه کردم!!!
بدون اینکه تردید بیشتری کنم داخل اب شیرجه زدم.
چشم هامو اروم داخل آب باز کردم و نگاهمو به سرتاسر اون فضای داخل استخر دادم. فضای استخر مسلما به گستردگی اقیانوس نبود اما به خاطر وجود کلر تو آب همه چیز برام تار و نامعلوم بود.
به پایین ترین قسمت استخر شنا کردم و دوباره نگاهمو به قسمت زیرین استخر دادم.
با دیدن بدن بی حرکتی که متعلق به یونگی بود اخمهام تو هم گره خورد. دست هاش به جلو کشیده شده بود و چشمهاش بسته بود.
سریع به سمتش شنا کردم و دست چپم رو دور بدن نحیفش گره کردم و اون رو به سطح دریا کشوندم.با بالا کشیدنش به سطح استخر برای بلعیدن اکسیژن نفسمو با حرص و نگرانی ای که خودم شاهدش بیرون بیرون دادم . همونجور که بغل بی جونش رو گلوی خودم کشیده بودم سرم رو روی شونه اش جوریکه به گوش چپش نزدیک باشه تکیه دادم و با حرص لب زدم:
× بهتره هیچ بلایی سرت نیاد لعنتی.
آروم به سمت لبه ی استخر شروع به شنا کردن کردم.
با رسیدن به لبه ی استخر تهیونگ سریع یونگی رو ازم جدا کرد و اونو استخر بیرون کشید. با جدا کردن یونگی ازم حس جدا شدن روح از تنم رو داشتم.
سریع از داخل استخر بیرون اومدم و نگاهم رو به صحنه ی روبه روم دادم. اینچی و تهیونگ بالا سر یونگی ای که دراز کشیده شده بود نشسته بودن.قدم هامو ناهماهنگ سمتش دادم. نامتعادلی تو زانوهام رو حس میکردم. این نامتعادلی دست کمی از نامتعادلی از ناقصی خودش نداشت. اما این نامتعادلی فقط به خاطره یک چیز بود. ترس...
اب دهنم رو سراسیمه قورت دادم و با بی رحمی شونه مزاحم تهیونگ رو از جلو دیدم کنار زدم و با شدت رو زانوهام فرود اومدم و جلو روی بدن بی جونش نشستم...
_ جونگکوک... باز نمیکنه چشماشو
آب دهنم رو برای بار دوم قورت دادم و سرم رو بدون درک از حرفای تهیونگ رو قفسه سینه اش گذاشتم و سعی کردم صدای قلبشو بشنوم. اما برخلاف تصورم هیچ صدایی از اون بدن لعنتی شنیده نمیشد.
• اوپا حالش خوبه مگه نه؟سرم رو از روی قفسه سینه اش فاصله دادم و بدون اینکه هیچ فرقی تو چهره ام اتفاق بیفته دستم رو زیر سرش گرفتم و تو بغلم گرفتمش و چند سیلی بیرحمانه تو گوشش زدم.
× چشماتو باز کن.
سیلی بعدی رو محکمتر از حد ممکن زدم.
× گفتم اون چشمای لعنتیت رو باز کن!!!
سریع سرش رو پایین دادم و دستهام رو به حالت ضربی روی بدنش قرار دادم و شروع به فشار برای احیا دادم.همینکارم کاری کرد تازه تهیونگ و اینچی متوجه اتفاقی که برای یونگی افتاده بود بشن.
• نهههه نه.
_ فاک... نقس نمیکشه؟
صداشون برام آزاردهنده بود. میتونستم اشک عجیبی که معلوم نبود برای چه کوفتی تو چشمهام جمع شده رو حس کنم.
• اوپا یونگی مرده؟
با این حرف اینچی صدام رو توگلوم انداختم و همونجور که دستامو روی قفسه سینه اش برای احیا حرکت میداد داد زدم:
× خفه شییییین.
دستامو از رو قفسه سینه اش کنار زدم و دوباره سرم رو برای شنیدن تپش قلبش روی سینه اش فشردم.
بازم هیچی؛ مثل گشتن آب تو دل صحرا بود. قطره اشک مزاحمی از گوشه چشمم چکید. چه مرگم شده بود...
لدون اینکه تعلل کنم سرم رو به صورتش نزدیک کردم و لبهام رو لبهاش مهر کردم.نفسم رو اروم تو دهنش منتقل کردم و اروم لبم رو از روی لبهای نرمش فاصله دادم.
با دیدن هیچ عکس العملی ازش دست چپم رو روی پیراهنش بردم و دکمه هاش رو با بی رحمی باز کردم و یه شصتم محکم وسط قفسه سینه اش رو از بالا به پایین دست کشیدم.
× حق نداری بمیری احمق!
خواستم دوباره لبم رو لبش مهر کنم اما با سرفه یهوییش مواجه شدم. همین اتفاق با نفس راحت اینچی و حرف کوتاه تهیونگ همراه بود.
_ هوعف نصف جون شدم.
چشمهام رو کوتاه رو هم فشار دادم و نگاهم رو به یونگی ای که برای بلعیدن هوا و نفس کشیدن از روی زمین نیمه خیز شده و سرفه میکنه دادم.
× برین بیرون.
_ کمک نمیخوای؟
× گفتم بیرون!
خطابم به تهیونگ و اینچی بود و از لحنم متوجه شدن با خودشونم. نمیدونم سر و وضع و حتی لحنم چجوری بود که به چند دقیقه نکشید که از این سالن بزرگ فرار کردن!!!با بیرون رفتنشون دستم رو بدون هیچ فکری بالا آوردم و خواستم رو موهای خیسی که لجوجانه روی صورت رنگ پریده اش رو پوشونده بودن بکشم.
اما همزمان با دست من یونگی دستش رو با بی رحمی بالا اورد و محکم کنار زد.
درد نداشت اما دردناک بود. با بهت به یونگی روبه روم خیره شدم. اما اون هیچ نگاهی بهم ننداخت. فقط با همه ضعیف بودنش که تو تنش معلوم بود از رو زمین بلند شد و از سالن خارج شد.
فقط به دور شدنش خیره شدم. چرا دردناک بود؟!
___________________________________________این هم پارت جدید از فیک (ASD)😍❤️🐾
با نظر وووتهاتون ازم حمایت کنین.🥺
یادتون نره کلی میخوامتون.🥰
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
أنت تقرأ
( تکمیل شده) ASD
أدب المراهقينمن اوتیسم هستم... به جای تکرار روزهای کسل کننده پروانه هارو میشمارم؛ با رنگ ها ذوق میکنم و پریشون میشم؛ با من گلها مهربونن. من عادی نیستم. _____________________________________________________ مین یونگی پسر ۱۷ ساله ای که به اوتیسم مبتلائه. اون در...