Part57 تیکه ای از قلبم

637 127 18
                                    

با تردید دستهام رو رها کردم و اجازه دادم بدنم به داخل آب پیشکش بشه.
صدای قلبم اما کم نشد. حتی این دریای فاقد حیات قلبم رو خاموش نکرد. قلبی که برای جونگکوک میتپید.

**********************

(از زبان جونگکوک)

هیچج علاقه ای برای نگه داشتن اون لعنتی برای این دورهمی نداشتم. اما حرف یونگی از قبل کافی بود تا بتونم یکم هم شده مثل اون دل نشکونم...
دست یونگی رو گرفتم و از آب سمجی که مدام به خاطره موج ها منو به عقب میکشوند خارج شدم و پشت سره تهیونگ که با فاصله نه چندان زیاد جلوترم از من حرکت میکرد راه افتادم. با رسیدن به جمعی که میشناختم از حرکت ایستادم و به سوهی که انگار داشت
با همه خداحافظی میکرد چشم دوختم.
× جایی میری؟
° فکر کنم تهیونگ بهت گفته
× جایی نمیری؟
° اونوقت چرا؟
× بقیه از رفتنت ناراحت میشن.
° تو نمیشی؟!
چشم هام رو کوتاه رو هم فشردم و دوباره لب زدم:
× هممون میشیم اوکی؟
_ نگاه کن ناموسا داره با رفتنش ضد حال میزنه
• کارشه
_ هیس عه
~ بهتره بمونی سوهی؛ رفتنت اونم وسط دورهمی نمیشه
° چرا نشه؟
صبرم داشت از حرفای بیهوده ای که میتونست به قشنگ ترین روزم تبدیل شه میگذشت. صدام رو بالا بردم و با حرص لب زدم:
× اگه میخوای بری گورتو گم کن اگرم میخوای بمونی وراجی نکن

از رفتار غیر منتظره من همگی تو سکوت غرق شدن و نگاه بهت زدشون رو سمتم دادن.
مردمک چشمهام رو به حرکت دراوردم و انگشت های دستام رو روی کف دستم کشیدم. طولی نکشید که متوجه خالی بودن چیزی داخل دستم شدم. دست یونگی تو دستم نبود. نگاهمو به کناره هام و بعد پشت سرم دادم اما خبری ازش نبود. رومو سمت تهیونگ دادم و به حرف اومدم:
× یونگی کو؟
_ از من میپرسی؟
× پشت سرم بود دستشو گرفته بودم.
_ من که جلوتر از خودت بودم چیزی ندیدم ناموسا
نقسم رو کلافه بیرون دادم و راهمو به عقب برگردوندم و چشم هام رو به دور و اطراف ساحل که هرچه میگذشت تاریک و تاریک تر میشد دقیق کردم. با هر قدمم ترس و اضطراب تو وجودم بیشتر میشد. دندون هام رو برای کنترل رفتارم رو هم فشار دادم و سعی کردم ردی از یونگی بگیرم. با رسیدن به هر فردی آدرس یونگی رو میدادم تا شاید دیده باشنش.
× ببخشید یه پسره مو مشکی همسن من ندیدین؟
... نه پسرم!
× یه تیشرت سفید و شلوار خاکی تنش بود.
سرش رو به علامت منفی تکون داد.
نفسم رو با عصبانیت بیرون دادم و گام های بلندتری رو برای گشتنش برداشتم. بقیه بچه هام هر طرفی دنبال یونگی بودن و با صدای بلند صداش میکردن تا صدایی ازش بلند شه...
با احتمال ناخواسته ای به مغزم رسید از حرکت ایستادم و چشم هام به لرزه دراومد.
× لطفا اونی که فکر میکنم نباشه...
سریع سمت جایی که باهم رفته بودیم پاتند کردم و وارد دریا شدم. اومدنم انقدر بی تاب و عجله تی بود‌که بقیه بچه ها تا لب ساحل منو همراهی کردن تا ببینم چرا به این وضع افتادم.
_ چیشده جونگکوک
• اوپا بیا بیرون!
~ نه نه نه.

آب تا بالای قفسه سینه ام رسید و همین‌کافی بود تا شیرجه کوچیکی بزنم و وارد اب بشم.
به خاطره شوری و ناخالصی دریا جلوی دیدم تار بود و هیچ چیزی رو نمیتونستم ببینم. به دو دقیقه نکشید دوباره به سطح اب اومدم و نفس نفس زنان لب زدم:
× یون... یونگی
حالا من بودم که به لکنت افتاده بودم. من بودم که لرزه های بدنم رو حس میکردم. من بودم که به تب و تاب برای رسیدن بهش افتاده بودم.
اون من بودم...
دوباره وارد عمق اب شدم و با ناامیدی اب رو کنار میزدم تا شاید این دیوار شفاف رو برای اشکار کردن یونگی بردارم. شاید حدسم اشتباه باشه...
شاید اینجا نباشه.
دوباره سرم رو از اب بیرون آوردم و با بیچارگی داد زدم:
× یونگیییییییییییییییی
صدای گریه های اینچی به گوشم میرسید. از اون طرف تهیونگ و جیمین وارد اب شده بودن و همراه من به دنبال تیکه ای از قلبم بودن...
بدون اینکه نفس درست و حسابی بگیرم باز درون اب فرو رفتم و با بی تابی دنبال تیکه ای از قلبم گشتم.
با دیدن چیز سفیدی که داخل اب رها شده سریع سمتش شنا کردم و با دیدن یونگی که چشمهاش کامل بسته اس قلبم فشرده شد.
سریع اونو بین دستهام گرفتم و به بالای اب کشوندم. تاریکی هوا و باد سردی که میوزید کاری کرده بود تا موج های دریا بیش از حد بشن.
روبه روی خودم تو بغلم گرفتمش. اما سرش همونطور که‌ چشمهاش بسته بود به عقب رفت. با دست لرزونم پشت سرش رو گرفتم و کاری کردم تا کمی سرش به جلو کشیده بشه.
× یونگی چشمهاتو باز کن!
هیچ عکس العملی نداشت. دست و پامو گم کرده بودم. نمیدونستم چیکار کنم.
لبهام رو کوتاه رو لبهاش نشوندم و نفسم رو تو دهنش وارد کردم.

نگاهمو با بیچارگی از تقاضای نور چشمهاش بهش دادم.
× توله منو نگاه کن. من اینجام.
باز هم بدون عکس العمل بود.
تازه تونستم کمی به خودم بیام و همین کافی بود تا بدن بی جونش رو بین دستم قلاب کنم و سمت ساحل ببرم. با رسیدنم به نزدیکی خشکی؛ تهیونگ و جیمین کمکم کردن تا اون رو رو ماسه ها بخوابونم.
نمیتونستم پاهام رو حس کنم. این صحنه رو یادمه. استخر دانشگاه...
فرقش یه چیز بود الان قلبم بی تابه و ترسیده ام!
ب

ا رسیدن کناره بدن بی جون یونگی رو زانوهام افتاده ام و جیمینی که داشت با ماساژ دادن قفسه سینه اش تلاش برای بیداریش میکرد کنار زدم و خودم انجامش دادم...
_ جو...جونگکوک
× یونگی پاشو
فشار دستهام بیش از حد بود. دست خودم نبود. فکر میکردم این فشار بتونه بیشتر خفگی رو از بدنش بیرون بکشه. صدای اینچی که همراه گریه بود به گوشم رسید.
• ا..الو اورژانس (گریه)
• یکی تو ساحل x (گریه) غرق شده و چشمهاش...(گریه)
بقیه صداشو با دور شدنش نمیشنیدم. دست هام رو لز قفسه سینه اش برداشتم و دهنش رو باز کردم و لبهام رو روی لبهای سردش معر کردم و نفس داغم رو وارد ریه هاش کردم. نگاه کوتاهم رو به چشمهاش دوختم؛ اما عکس العملی نداشت.
دوباره و دوباره انجامش دادم. لباسش تا حدی بالا رفته بود و تن‌ نحیف سردش به چشم میخورد.
_ جونگکوک... تمومش کن.
___________________________________________

این هم پارت دوباره امروز.🥺❤️🐾
بیاین باهم عر بزنیم برای مظلومیت یونگی.😭😭😭
خیلی دوستون دارم.🙂
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 ( تکمیل شده) ASDDove le storie prendono vita. Scoprilo ora