Part59 مسیر زندگی

1K 154 56
                                    

بچه ها از کنار شیشه کنار رفتن و مشغول صحبت شدن و تنها من بودم که غرق نگاه اون شدم. غرق نگاهی که هیچوقت فکرش رو نمیکردم مبتلاش بشم.


یک هفته بعد:

نشستن جایی که نگاه خالیم به صندلی ای که دقیقا اونطرف تر از من گوشه دیوار قرار داده عجیب غمگین بود. نزدیک یک هفته میشد که یونگی رو ندیدم. حتی اجازه ندادن بعد از به هوش اومدنش به دیدنش برم. اینکه وقتی چشم هاش رو باز کرده و من کنارش ندیده ناراحتم میکنه. دست چپم رو زیر چونه ام گذاشتم و صفحه سفید دفترم رو با مداد سمجی که بین دستهام وول میخورد خط خطی کردم.
نمیتونستم چهره یونگی رو از سرم بیرون کنم. تو این یک هفته حتی تو کلاس ها هم شرکت نکرده بود و این عجیب منو میترسوند...
نفسمو با حرص بیرون دادم و خط های پررنگ تری رو روی صفحه به نمایش گذاشتم. یادآوری غرق شدنش برام به اندازه کافی عذاب آور بود و حالا نبودن و دلتنگی مثل باروت اضافی قلبمو به آتیش میکشوند.
_ پیس پیس چیکار میکنی؟
با صدای تهیونگ نگاهمو با سردی و بی حصلگی بهش دادم.
× حصله ندارم ته
_ همه اش تو خودتی یه چیزی بگو خوب...
با صدای تق تق خط کش چوبی که نشونه سکوت و نظم دادن کلاس توسط معلممون بود تهیونگ دیگه حرفی نزد.
نگاهمو به جلو دادم و متوجه دفتر جلوروم شدم.
این خط ها الکی نبودن!!!
___________________________________________

این خط ها الکی نبودن!!!___________________________________________

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.

نمایش دفتر جلو روی جونگکوک

___________________________________________

لبخند تلخی با دیدن صفحه جلو روم رو لبم نشست. نفسم رو کوتاه و صدادار بیرون دادم و دفترمو بستم. نمیخواستم با دیدن بیشتر چهره اش قلبم بیش از این از دلتنگی مچاله شه.
با خوردن زنگ نصف بچه های کلاس رفتن رو به موندن تو کلاس ترجیح دادن. باید یکم ذهنمو خالی میکردم. سمت باشگاه مدرسه راهمو کج کردم و واردش شدم. تنها یونیفرم و کرواتم رو از تنم در آوردم. تنها پیراهن سفیدی که به تن داشتم تو تنم نگه داشتم. توپ رو برداشتم اولین پرتابمو از راه دور زدم. برخلاف همیشه داخل تور نرفت. توپ رو برداشتم و چند ضربه رفت و امد روی زمین بهش زدم و دوباره پرتاب کردم؛ اما باز هم گل نشد...

~ جونگکوک
با صدای جیمین بدون اینکه برگردم مشغول پرتابم شدم.
× هوم؟
~ باید یه چیزیو بهت بگم...
لحنش عجیب جدی و شایدم ناراحت بود . با سر باشه ای گفتم‌  و دوباره توپ رو پرتاب کردم.
× میشنوم...
~ میخواستم درباره یونگی باهات حرف بزنم.
تا اسم یونگی به گوشم رسید ناخودآگاه از حرکت ایستادم و توپ رو رها کردم. سمتش برگشتم و لبمو بدون اختیار تکون دادم:
× چه حرفی؟
~ این یک هفته نیومدنش عجیب نیست؟
× ...
~ ببین هیچکدوممون حتی بعد به هوش اومدنش ندیدیمش؛ به نظرت دلیلش چی میتونه باشه

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: May 08 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

 ( تکمیل شده) ASDHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin