اما نگاهم به اون شبه آدم خورد...
× میخوای بمیری؟!
مردن؟! چه واژه ی خنده داری. اون همین الانشم روحم رو کشته...به خاطره شدت عجیب بارونکه دست کمی با سیل نداشت نمیتونستم درست و واضح صورتش رو ببینم. میتونستم وضعیت الانم رو حدس بزنم به چه شکله. مثل یه موش آب کشیده که الان به چنگال یه گربه وحشی گیر افتاده.
× لال مونی گرفتی باز هان؟!
+ چ...چی؟
دستم رو محکم کشید و من رو به سمت خونه هدایت کرد. به خاطره اینکه نمیخواستم کف پام صدمه نبینه با احتیاط رو زمین قدم برمیداشتم تا وارد خونه بشم.
م ی: چیشده؟
با دیدن مادرم یکم خجالت زده شدم. نمیخواستم منو تو این وضع ببینه؛ حدااقل نه برای الان. همونجور که مچ دستم بین دست جونگکوک اسیر بود و پشت سرش قرار داشتم؛ برای اینکه یکم از دید مادرم خارج بشم پشت جونگکوک قایم شدم و سعی کردم کمترین ارتباط چشمی رو باهاش برقرار کنم.فشار انگشت های دستش روی مچ دستم بیش از اندازه بود. این بدتر منو مضطرب میکرد.
× چیزی نیست خانم مین.
تعظیم یهویی جونگکوک کاری کرد از رفتارش شوکه بشم. هیچوقت فکر نمیکردم منزوی ترین و آشغال ترین فردی که میشناسم برای مادرم ادای احترام کنه.
م ی: سر تاپات خیس شده یونگیا.
× میبرمش لباساشو عوض کنه.
پ ی: تاحالا کدوم گوری بودی یونگیا؟
نگاهم رو از مادرم به صدای بم آشنایی که از پشت سره مادرم خارج شده بود کج کردم...
پدرم بود. میدونستم این لحنش هیچ شوخی ای داخلش دخیل نیست و از عصبانیت داره منفجر میشه.
آب دهنم رو با کمی کشمکش درونیم قورت دادم و نگاهم رو سمتش دادم.
+ ک... کتابم
پ ی: چه کتابی اونقدر مهمه که این بارون با این مریضی خودتو راهی بیرون کنی؟ هااااان؟لحنش دردناک و ترسناک بود؛ اما ترسناکتر از اون سوالی بود که به زبون آورده بود؛ چی باید جوابش رو میدادم؟
چی میتونستم بگم؟!
میگفتم مشغول خوندن داستان های بی ال و با عکس های کارتونی هستم؟!
مطمئنم اصلا برای علاقه ام ارزش قائل نمیشد...
پدرم یه فرد به شدت مذهبی بود که خودش رو با بودا و کتاب های مقدس خفه کرده بود.
برخلاف من که حتی به خدا اعتقاد ندارم و نداشتم...
شاید تو دلم بعضی اوقات از ضمیر خدایی که باعث این ناقص بودنم هست نام ببرم.
اما هیچوقت بهش باور قلبی نداشتم؛ اگرم خدایی باشه اون خدا برای من نیست!
پ ی: نمیخای حرف بزنی؟
میتونستم انتظار پدرم رو با ریتمی که به پای چپش داده بود و داشت انتظار و کلافگیش رو با حرکات لدنش به نمایش میزاشت ببینم. لرزش زانوهام دوباره داشت شروع میشد و این اصلا نشونه خوبی نبود.
× آقای مین؛ این کتاب من بود از دست خود یونگی اشتباها از پنجره افتاد.این دروغ زیادی شاخدار بود اما با لحنی که جونگکوک به کار برده بود حتی این دروغ هم زیادی راست جلوه میکرد؛ مطمئنم اگر درباره اژده ها پشت خونه صحبت میکرد بی چون و چرا با لحن و حالتی که صحبت میکرد؛ راحت بی چون و چرا قبول میکردن.
پ ی: باعث شرمندگیه پسرمی!
قلبم حس فروریختگی گرفت. انگار یک بنای نصف کاره با زلزله خیلی وخبم یهو فرو ریخت. و اون بنا تمام باوری بود که نسبت به خانواده ام داشتم.
با فشاری که به کمرم وارد سد ناخواسته تعظیم کردم.
جونگکوک جوریکه فقط من بشنوم لب زد:
× اگه شرمنده نباشی همینجا میفهمن چه منحرفی هستی...آب دهنم رو از ترس برای بار چندم قورت دادم و با لکنتی که خیلی عجیب نبود تو همون حالتی که تعظیم کرده بودم به حرف اومدم:
× معذرت میخوام آپا!
فقط میتونستم جفت پاهاش رو ببینم که با حرفم ریتم پاش کامل قطع کرد و راهش رو از جلو کج کرد.
به چند دقیقه نرسید که صدای کوبیده شدن در اتاقی که متعلق به خانواده ام بود شنیده شد. مطمئن بودم پدرم رفته...
اون هر وقت عصبانی میشه سعی میکنه ازم دوری کنه تا عصبانیتش روی اوتیسمم تاثییر منفی نزاره.
× میبرمش تو اتاقش خانم مین
مادرم خواست اعتراض کنه اما رفتار و میمیک صورت جونگکوک حتی برای منی که ازش تنفر داشتم کاری کرد تا فقط به رفتنمون به سمت اتاق خواب خیره بشه.
وسط پله ها دستمو بزور از دستش خارج کردم و مچ دستمو کمی با دست مخالف مالوندم تا کمی از دردی که از فشتر دستش بهم وارد شده بود کم بشه.با بیرون کشیدن دستم از بین دستش از حرکت ایستادم و یکم از جلو راهم کنار رفت و به نرده های پله تکیه داد.
نگاهش خارج از هر حسی بود و این بدتر استرسمو بالا میبرد.
× گمشو تو اتاق...
+ چی؟
× کری؟ گفتم گمشو تو اتاقت یونگی!!!
هر کی ندونه فکر میکنه رئیسمه یا برادر بزرگترمه. این تحقییراش تمومی نداره لااقل نه برای من.
با تردید و ترس عجیبی که دوباره تو دلم مهر شده بود از کنارش گذشتم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
لرز دستم داشت کاری کمیکرد کتاب مورد علاقم از بین دستم خارج بشه. اما این اجازه رو ندادم و سریع روی میز تحریرم گذاشتمش.خواستم یمت تختم برم اما با وجود مزاحمی مثل این آشغال مگه میشد!
منو سمت کمد کوچیکم کشوند و جلو روش ایستادم.
+ دست...از...از سرم...بر...برد...
× بردارم؟
نیشخندش عصبی بود اما اهمیت ندادم و خواستم سمت تختم راهمو کج کنم. با کشیده شدن یقه ام با شدت سمتش برگشتم و بدون اینکه بزاره موقعیت رو هضم کنم کمرم رو محکم به سمت کمد پشت سرم کوبوند و منو بهش میخکوب کرد!!!
+ عاخ...
× خفه شو؛ سریع تیشرتتو دربیار
+ بر...برو...
× داری عصبیم میکنی یونگیآب دهنم رو با بغض قورت دادم و سرم رو پایین انداختم. عصبی؟؟؟
تو که همیشه عصبانی ای؟
منم شدم کیسه بوکس و تراپیستت که روم خراب کنی همه چیو. انگار قراره فقط برای اروم کردن این رفتار روان پریشت من این وسط قربانی بشم. گناهم فقط ناقص بودنمه؛ فقط همین...
با کشیده شدن پایین تیشرتم به سمت بالا چشمهام تا حد زیادی گرد شد. بازچی تو ذهن مریضشه.
+ خ... خودم
× وقتی گفتم باید اینکارو میکردی؛ جم نمیخوری توله!
احنش ترسناک نبود اما نگاهش عین همیشه مو به تنم سیخ میکرد.با بالا رفتن دستهام تیشرتم کامل از تنم خارج کرد و برای تنگی کوچیکی که تو یقه لباسم بود موهای خیسم ژولیده تر از قبل شد.
× تنبیه لازمی!
___________________________________________بچه ها این هم پارت جدید از فیک (ASD)☺️❤️🐾
با نظر و ووتهاتون بهم انرژی نوشتن بدین.🥺🥺🥺
یادتون نره کلی دوستون دارم.😍
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
STAI LEGGENDO
( تکمیل شده) ASD
Teen Fictionمن اوتیسم هستم... به جای تکرار روزهای کسل کننده پروانه هارو میشمارم؛ با رنگ ها ذوق میکنم و پریشون میشم؛ با من گلها مهربونن. من عادی نیستم. _____________________________________________________ مین یونگی پسر ۱۷ ساله ای که به اوتیسم مبتلائه. اون در...