ناخوداگاه داد بلندی زدم و همونجا بدون توجه به شدت بارون روی پاهام نشستم و شروع به ضربه زدن رو گوشهام کردم.
+ نه.. نه.. نهههههههههههههه*********************
(از زبان جونگکوک)
با دور شدنش نفسمو که به خاطره عصبی شدن تا حدی حبس کرده بودم بیرون دادم و زبونمو از داخل به لپ سمت چپم فشار دادم تا عصبانیتم رو سر لپ بیواره ام خالی کنم. راهمو به سمت مخالف اون ناقص که در حر کت بود کج کردم و طولی نکشید تونستم از شر این بارون لعنتی خلاص بشم و از پله های ورودی مدرسه بالا برم. دست راستمو روی درب ورودی مدرسه گذاشتم و هلش دادم تا واردش بشم؛ با صدای رعد و برق نگاه متحیرمو به سمت فضای باز پشت سرم دادم.
آسمون به حدی خراب بود که تو این وقت روز هوا به تاریکی شب شبیه بود.
× فاک چه هوایی...
با رعد و برق دوم نیشخند عصبی ای رو لبم نقش بست.
× چرا باید فکر اون معلول باشم؟!
زیر لب لعنتی گفتم و بدون اینکه وقت رو هدر بدم از راهی که اومدم به سمت جایی که قبلا اونجا بودم راهمو پیش گرفتم....این بارون زیاد از حد شدید بود؛ اگه اتفاقی براش میفتاد ممکن بود من هم تو دردسر بیفتم. به وسط فضای باز مدرسه رفتم و نگاهمو به دور و اطراف دقیق کردم. با صدای بلند دیگه رعد و برق نگاهمو به اسمون دادم.
× فاک...
نگاهمو دوباره به دور و اطراف دادم و با صدای بلند به حرف اومدم:
× کجایی؟ مین یونگییییی...فقط صدای قطرات شدید بارپون بود که با برخورد محکمشون رو سطح صاف زمین بهم جواب میدادن. همینجور که در حالا رصد کردن دور و اطرافم بودم با دیدن جسمی اون طرف تر دقیقا وسط زمین نگاهم خیره موند...
از جثه اش مطمئن بودم همون دردسرسازه...
خنده هیستیریک عصبی کوتاهی کردم و سکتش قدم گرفتم و دقیقا روبه روش ایستاد.
× نمیخوای پاشی؟
+ نه...نه...نه...نههههنفسمو وسط اون شدت بارون بیرون دادم و با نوک کفش پای راستم به کناره پای چپش ضربه زدم.
× پاشو یه جای دیگه غمبتد بگیر؛ امروز اتفاقی برات بیفته یقه منم ممکنه بگیرن.
+ نه...نه...نه
× چه مرگته؛ میگم تن لشتو بلند کن!
با صدای رعد و برق نگاهمو به بالاسرم دادم. همزمان با بالا بردن سرم متوجه گرفته شدن پای چپم شدم...تای ابرومو از تعجب بالا دادم و نگاهمو به پام دادم؛ یونگی بود که عین یه کوالای تنبل خودشو پای چپم گره کرده بود و دچر زانوی پامو دو دستی گرفته بود.
× داری چه غلطی میکنی؟
+ م...میترسم
× با خودت چی فکر کردی؟ کمکت میکنم؟؟؟
با صدای دوباره رعد و برق فشار دستشو دور زانوهام بیشتر کرد و صورتش رو به پام چسبوند.لرزش خفیف تن و بدنش کاری میکرد که پای من هم تا حدی به لرزه دربیاد. چشم هامو کوتاه رو هم فشار دادم و زیر لب لب زدم:
× فکر کنم دیوونه شدم!
همینجور که به پام چسبیدم بود پامو اروم میکشیدم و پای آزادم رو بلند میکردم. اونقدر سبک بود که بتونم راحت اینکارو کنم.
× بعدا باید جبران کنی میدونی که!!!
به سالن ورزشگاه مدرسه رسیدیم. نمیخواستم با این وضع وارد کلاس بشم. اگه من رو با این ناقص میدیدن فکر میکردن باهاش رفیقی چیزی ام...
___________________________________________
YOU ARE READING
( تکمیل شده) ASD
Teen Fictionمن اوتیسم هستم... به جای تکرار روزهای کسل کننده پروانه هارو میشمارم؛ با رنگ ها ذوق میکنم و پریشون میشم؛ با من گلها مهربونن. من عادی نیستم. _____________________________________________________ مین یونگی پسر ۱۷ ساله ای که به اوتیسم مبتلائه. اون در...