Part15 خورشید من

772 158 33
                                    

خنده کوتاهی کرد و دست راستش رو روی موهام گذاشت همونجور که کنارم ایستاده بود شروع به نوازشش کرد.
~ هدیه اس از طرف رفیق سابقم!
+ رفیق سابقت؟
~ هوم... جونگکوک!

از حرفها و برخوردهایی که با هم داشتن؛ میدونستم جیمین و جونگکوک رفیق قدیمی هم محسوب میشن. اما دلیل اینکه رفیق سابق هم هستن رو متوجه نمیشدم.
شاید به خاطره همین عوضی بودنش باهاش دوستیش رو بهم زد شایدم یه دلیل خاص دیگه پشت ماجرا باشه...
هر چیزی هم باشه تو جایگاهی نیستم که جیمین رو مواخذه کنم و سوال پیچش کنم.
مطمئنم اگه خودش میخواست بهم میگفت.
+ خیلی قشنگه
~ جدی؟ همه میگن رنگ زرد یه جورایی وایبمه درسته؟

با تموم شدن حرفش روش رو سمتم برگردوند و دست هاش رو روی زانوهاش تکیه داد و به اندازه نیم اینچ جلوم خم شد و منتظر نگاهم کرد.
رنگ زرد؟؟؟
آره مثل یه جوجه زرد بانمک...
نه نه این زیادی براش با نمک میشه؛ شاید از این مثال خوشش نیاد.
اما واقعا انگار رنگ زرد رو از جیمین ساختن!!!
اون مثل امید و نور برام میمونه؛ شبیه خورشید امید زندگیم...

لبخند کوچیکی گوشه لبم نشوندم و همزمان که به خاطره دستپاچگی کوتاهم پشت گردنم رو تاچ میکردم لب زدم:
+ آره واقعا رنگ زرد بهت میاد...
با حرفم لبخند پررنگی روی لبش نشست.
~ خوشحالم تو هم منو اینجوری میبینی.
دست راستش رو از روی زانوش برداشت و به سمت موهام حرکت داد. اروم موهای مشکیمو رو بین انگشت هاش جا دادم و شروع به نوازش موهام کرد.

اوایل به خاطر این رفتارش یا شوک میشدم یا متعجب؛ اما حالا کم کم داشتم به این رفتارش عادت میکردم و حتی بهم حس خوبی میداد.
مطمئنم اگر کسی غیر اون و مادرم بود با این رفتارش یا میترسیدم یا اوتیسمم اوج میگرفت.
سوار موتور شد و روی زین پشت سرش چند ضربه کوتاه زد و بهم نگاه کرد.
~ نمیخوای سوار شی؟
اب دهنم رو اروم قورت دادم و با تردید روی موتور سوار شدم. تا حالا سوار موتور نشده بودم و این اولین تجربم بود.

حتی نشستن روی این دو چرخ کوچیک بهم حس عجیبی القا میکرد.
~ بهتره منو سفت بچسبی...
خواستم ازش سوالی بپرسم اما با روشن شدن موتور و صدای مخوف و بلندی که ازش بلند شد ناخودآگاه دستهام رو دو طرف پهلوش قرار دادم و سفت خودم رو بهش چسبوندم. همین کافی بود تا تکخنده کوتاهش بلند بشه.
~ آفرین. میخوام جای مورد علاقم ببرمت یونگی.
نمیتونستم تو این موقعیت حرفی بزنم...
انقدر صدای این دوچرخ لعنتی بلند بود که تمام ذهن و فکرم سمت این وسیله مخوف بود.

با حرکت کردنش سفت‌تر از قبل دستهام رو دور پهلوی جیمین پین کردم و گونه چپم رو روی کمرم تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
نمیخواستم با نشون دادن ترسم اوقات و ذوق جیمین تلخ و کور بشه. نمیدونم چقدر از حرکتمون گذشته بود. با ایستادن و خاموش شدن موتور با تردید پلک چشمهامو از هم باز کرد و به دور و اطرافم خیره شدم.
یه جاده بود با برگ های پاییزی...
نور خورشید داشت زیبایی برگ هارو دوچندان میکرد.
مات و متحیر مونده بودم.
~ ممکنه برات جذاب نباشه ولی من عاشق اینجام...
کی فکرشو میکرد این جای ساده به چشم من هم زیبا باشه؛ شاید به خاطره اوتیسمی بودنمه که هر چیزی رو بیش از حد زیبا و یا زشت میبینم...
___________________________________________

 ( تکمیل شده) ASDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora