Part33 فوبیا

895 161 43
                                    

تنها کاری که میتونستم بکنم بهشون نگاه نکنم. این آدم هیچوقت بهم نمیگه خواستنی ام...
من مطمئنم حرفشو اشتباه شنیدم!!!

بعد از چند روز مرخصی و گرفتن گواهی که توسط خانواده ام انجام شد تونستم یکم از فضای سنگینی که توسط جونگکوک و دار و دسته اش شکل میگرفت دوری کنم. انتظار داشتم تو این چند روزی که تو خونه بودم جونگکوک بازهم برای اذیت کردنم بیاد؛ اما خوشبختانه اصلا سر و کله اش پیدا نشد.
جیمین تنها کسی بود که دورادور مراقبم بود!!!
میخواست بیاد بهم سر بزنه اما نمیخواستم منو از زمان معمولی که ضعیفتر دیده میشدم ببینه...
حدااقل نمیخواستم جلوی این آدم ضعیف جلوه کنم.
فردا بالاخره بعد چند روز میتونستم برم مدرسه. دلم برای جیمین تنگ شده بود. اولین کاری که کردم بهش پیام دادم.
به چند ثانیه نکشید با صدای آلارم گوشیم که مخصوص اپلیکیشن چتم بود سریع گوشی رو از کناره تخت برداشتم و شروع به خوندن پیامی که اومد بود کردم.
___________________________________________

___________________________________________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

صفحه چت یونگی با جیمین

___________________________________________

نمیدونستم در مقابل حرفش چه واکنشی نشون بدم.
چرا انقدر مصممه که مدرسه نیام.
انتظار داشتم وقتی بفهمه دارم بعد چند روز میام مدرسه حدااقل خوشحال بشه.
زیر لب همونجور که با ناراحتی به صفحه چتمون زل زده بودم لب زدم:
+ به جهنم!
گوشی رو محکم پایین تخت انداختم و زیر پتو خودم رو اسیر کردم و چشم هام رو بستم.
حس ترد شدن داشتم. اینکه نمیخواست بیام به هر دلیلی اصلا برام خوشایند نبود. اون مدرسه لعنتی با آدماش رو فقط و فقط با وجود جیمین میتونستم تحمل کنم. وجود آشغالی مثل جونگکوک برام عذاب آور بود و فقط رفاقتم با جیمین کاری کرده بود بتونم تحملش کنم.

نمیدونم‌ کی و چجوری به خواب رفتم و با شنیدم صدای الارم ساعت گوشیم که از پایین تخت شنیده میشد بی رمق از رو تخت بلند شدم و بعد از پوشیدن لباسام و خوردن یکم صبحونه به همراه داروهای همیشگیم با دوچرخه عزیزم سمت مدرسه رفتم.
نه پدرم و نه مادرم مخالف رفتنم نشدن. نمیخواستم قبولش کنم اما همه اینها به خاطره جونگکوک بود. اونها فکر میکردن اون مراقبمه...
اما چه فکر باطلی!!!
نمیدونستن اون فقط سرابیه که بیشتر تشنه ام میکنه و آهسته من رو به کام مرگ خاموش میرسونه...
با رسیدن جلوی درب مدرسه سریع اخرین رکابمو زدم و دوچرخم رو یه گوشه خلوتی که مزاحم قلدرهای عوضی ای همچون جونگکوک نشه پارک کردم و وارد کلاس شدم.

خیلی زودتر از حد رسیده بودم اما برخلاف تصورم همه بچه ها تو کلاس بودن. بودن همشون تو کلاس تو این ساعت یکم عجیب بود...
... اون چرا اومده؟
با تعجب به پچ پچ هاشون گوش میدادم و همزمان قدم های أهسته ام رو سمت صندلیم گرفتم و پشت میزم جا گرفتم.
... نمیدونم مگه قرار بود بیاد؟!
درباره چی داشتن حرف میزدن؟
کوله ام رو از رو دوشم برداشتم و زیر چشمی تمام بچه های کلاس رو رصد کردم. نگاهشون فقط پر بود از تمسخر و تعجب. دو چیزی که هیچوقت برام تازگی نداشت.
~ مگه نگفتم نیای یونگی
نگاهم رو سمت صدایی که دقیقا بالا سره میزم وایساده بود دادم. جیمین بود.

همیشه چهره اش مهربون و خوشحال و اروم بود. اما الان داشتم یه روی دیگه این آدم رو میدیدم.
+ چرا گفتی
~ پس چرا اومدی هان؟
+ چرا نباید میومدم جیمین؟
دستهاشو محکم رو میزم تکیه دادم و با ثدایی که بیشتر شبیه به داد زدن بود لب زد:
~ چون نباید میومدی؛ نباید.
اونقدر تن صداش بلند بود که کل بچه های کلاس رو به خودش جلب کنه و اونها رو به سکوت دعوت کنه.
سکوتشون از داد زدن و رفتار غیر قابل پیش بینی جیمین بود. من هم با این رفتار مثل اونها شده بودم.
شاید تنها زمانی که شبیه یه پسر عادی شدم همین الان بوده.
× صداتو بیار پایین

این صدا هنوزم با شنیدنش کاری میکنه تنم حس ترس و مور مور شدن به خودش بگیره.
جونگکوک بود که با زدن این حرف سمت جیمین قدم گرفت و جلوش ایستاد.
~ دخالت نکن جونگکوک
× دخالت؟ شوخیت گرفته؟ فکر نکنم دخالت باشه!!!
نگاه جیمین رنگ سوالی به خودش گرفت و نگاهش رو به سمت اون چرخوند.
~ چی؟
قدم هاش رو از روبه روی جبمین به سمت من کج کرد و بازوی چپم رو با یه حرکت تو دستش پین کرد و کاری کرد از رو صندلی بدون هیچ مقاومتی که از تعجب رفتارشون داشتم بلند شم.
دستش رو دور گردنم انداخت و به خاطره قد نسبتا بلندی که تسبت به من داشت کمرشو یکم خم کرد.
× نمیخوای بهش بگی یونگی؟
+ چی... چیو

این لکنت انگار با دیدن و حضور این آدم انسان نما روشن میشد. دست خودم نبود. شبیه یک ترس عکیق داخلم شده بود.
یادمه وقتی بچه تر بودم کتابی راجع به ترس ها خونده بودم. هر کسی نسبت به چیزی ترس بیش از حد داشت. یکی رعدبرق و دیگری تاریکی.
اما فکر نمیکردم ترس بیش از حد من از یک ادم باشه.
ترس بیش از حدی به نام فوبیا.
منو محکم تر با دستش به سمت خودش چسبوند و با تن صدایی که تحقییر میباره لب زد:
× یونگی مال منه!
~ این چه اراجیفیه؟ شوخیت گرفته؟
× تو قیافه من شوخی میبینی؟

نمیدونستم نگران رفتار و این حرفای جونگکوک باشم و یا آشفتگی ذهنم از جلوگیری جیمین برای نیومدن امروزم.
× یونگی
با صدا زدنش نگاهمو با ترس و سوال بهش دادم.
× میخوای بدونی چرا میخواست نیای؟
~ دهنتو ببند کوک
× میخوای بدونی یا نه؟
~ گفتم خفه شو
حرف آخر جیمین باز هم با داد و خشم بود. نمیخواستم قبول کنم اما رفتار جیمین داشت منو میترسوند.
× امروز اردو کلاسی داریم.‌..
شنیدنش چیزی نبود که بخواد جیمین انقدر دست و پا برنه تا نفهمم. مطمئنم بیشتر از این حرفاست...

فشار دست جونگکوک بیش از حد رو گردنم ثابت بود. نمیدونم چرا اما حالت چهره جونگکوک که از تمسخر و بیخیالی پوشونده شده بود با تن صداش همخونی نداشت. انگار تن صداش غمگین بود. غمگین و کلافه...
× تو قرار نبود بیای یونگی!
با تعجب نگاهمو دوباره به جونگکوک دادم.چرا نباید میومدم؟...
مگه منم جز دانش آموز این کلاس نیستم؟
× میخوای بدونی چرا؟
~ خفه شو خفه شو خفه شو
سرش رو نزدیک گوشم آورد و به حالت آروم و یواش داخل گوشم زمزمه کرد:
× چون این اردو برای آدمای سالمه!!!
___________________________________________

این هم پارت جدید از فیک (تاوان اسارت).😔❤️🐾
با نظر و ووتهاتون بهم انرژی بدین.🥺🥺🥺
یادتون نره کلی عاشقتونم.🥹
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 ( تکمیل شده) ASDWhere stories live. Discover now