اینکارش هم فقط از روی دل سوختن از مریضیمه...
فقط نمیخواد به قول خودش معلولی مثل من جلو دست و پاش بره...
این هیولا فقط اسباب بازیش رو میخواد.چرا همه جا سیاهه؟!
چرا هیچکی نیست؟!
قدم های آهستم رو به فضای نامعلومی که توش بودم پیش بردم. حتی آسمون هم سیاه بود مثل یه بوم نقاشی یک سطح...
+ آپا؟ اوما؟ شما کجایین؟؟؟
صدام تو فضای این جای نامعلوم پخش میشد. انگار خالی از هرچیزی بود.
صدای تق های کفش که به سمتم نزدیک میشدن میومدن. برای رسیدن زودتر به منبع صدا قدم هام رو سمت صدا گرفتم.
+ جیمین تویی؟؟؟
با حس خیسی پاهام نگاهمو به زیره پام دادم. پاهام تا مچ پام خیس بود. تا نگاهم رو به روبه روم دادم متوجه اقیانوسی سراسر دورم شدم.چطوری این امکان داره؟...
دوباره نگاهم رو با ترس به پاهام دادم. تا کمرم زیر آب بود...
از اب میترسیدم بیشتر از هر موقع دیگه ای!!!
× اومدی؟
این صدای آشنا کابوس هرروزم بود. با ترس نگاهم رو بالا دادم و با جونگکوکی که مشغول خفه کردن یکی تو آبه مواجه شدم.
چشم هاش به خون نشسته بود...
+ دا... داری
× آره دارم میکشمت یونگی
+ چی؟
با حرفش نگاهم رو با دستپاچگی به فردی که بین دستش در حال دست و پا زدنه دادم...
اون من بودم!!!
___________________________________________صحنه ای که یونگی از جونگکوک دید
___________________________________________
هر لحظه دست و پا زدن اون ادمی که شبیه من بود کم و کمتر میشد.
+ نه... نهههههه
م ی: یونگی... بلند شو! پسرم...
چشم هام رو با اضطراب از هم باز کردم و سرجام نیم خیز شدم. نفس هام پیاپی میزد و خیسی موهام رو تو اون فاصله کمی که چشم هام رو از هم باز کرده بودم به راحتی حس میکردم.
م ی: داشتی کابوس میدیدی؟
با ترس نگاهمو به مادرم که دقیقا کناره تختم نشسته بود دادم.
+ کابوس میدیدم؟
دستشو با نگرانی رو موهای خیس روی پیشونیم کشید.
م ی: آره پسرم؛ چیزی نیست. آب میخوای؟با فهمیدن این موضوع که هرچی تاحالا دیده بودم خواب بوده نفسم رو همراه بستن چشمم با آسودگی بیرون دادم.
+ آره
با بیرون رفتن مادرم دستمو رو موهام کشیدم تا بتونم خیسی موهام رو با کف دستم یکم برطرف کنم. نیاز داشتم خودم رو بشورم. اما نه حوصلش رو داشتم و نه انرژی برای سرپا ایستادن طولانی مدت زیره دوش...
با باز شدن در متوجه کابوس هرروزم شدم؛ جونگکوک!!!
× آب میخواستی؟
+ چرا... چرا نرفتی؟
× پدر و مادرت از من خواستن بمونم چون دیروقته...
دستش رو رو پیشونیم گذاشت. دیگه حتی توان عقب کشیدن نداشتم. انقدر اینکاره لعنتی رو امروز تکرار کرده بود که دیگه نخوام بابتش گارد بگیرم.
CITEȘTI
( تکمیل شده) ASD
Ficțiune adolescențiمن اوتیسم هستم... به جای تکرار روزهای کسل کننده پروانه هارو میشمارم؛ با رنگ ها ذوق میکنم و پریشون میشم؛ با من گلها مهربونن. من عادی نیستم. _____________________________________________________ مین یونگی پسر ۱۷ ساله ای که به اوتیسم مبتلائه. اون در...