Part 16 حسرت

762 156 30
                                    

سرم رو از روی کتفش برداشتم با حالت سوالی بهش خیره شدم‌.
+ چیشده جیمینی؟
~ من...

رنگ نگاهش تغییر کرده بود. نمیتونستم متوجه نگاهش بشم. سرم رو یکم به سمت راست متمایل کردم و با حالت سوالی نگاهم رو بهش ادامه دادم.
+ چیزی شده جیمین؟
با صدای زنگ گوشیش نگاهش رو که بهم قفل بود رو برداشت.
~ لعنتی...
دستش رو از دورم باز کرد و همین کاری کرد به تبعیت از اون من هم ازش فاصله بگیرم.
دست هامو رو به هم گره کردم و با انگشتهام بازی کردم.
~ الو
...
~ میدونم باشه
...
~ شب میریم؛ بچه ها همه میان؟؟؟
...
~ حله بای.
با قطع کردن گوشی نگاهم رو از روی انگشتهای بیچاره ام بهش دوختم.
~ بریم یه چیزی بخوریم؟؟؟
+ آره بریم
پشت سرش به سمت موتور حرکت کردم نگاهم به پشت سرش بود. نمیدونستم وند دقیقه پیش چی میخواست بگه اما انگار نگفتنش حسرت گذاشته بود تو دلش. این نگاهش رو وقتی اوما نمیتونست حرفی بهم بزنه و تو خودش میریخت دیده بودم.
اینکه حالا این نگاه تو جیمین هم ظاهر شده بود حس خوبی بهم نمیداد. کاش اون موقع حرفش رو تا آخر میزد.

طولی نکشید که به موتور رسیدیم و سوارش شدیم. باز هم صدای مخوفش بلند شد؛ همین کافی بود دوباره خودم رو بهش بچسبونم و دستم رو دورش پین کنم. نمیدونم چقدر تو مسیر بودیم. تا رسیدن نه من حرفی زدم و نه جیمین...
انگار بینمون یه فضای سنگین حاکم شده بود. علتش رو نمیدونستم اما انگار به خاطره همون حرف ناگفته ی جیمین بود.

به یک رستوران کره ای کوچیک رفتیم و بعد از خوردن یه رومن و کلی مسخره بازی که جیمین برای خوشخالی و خندونم انجام داد از اونجا بیرون اومدیم.
اونقدر گرم حرف و وقت گذروندن با جیمین شدم که کامل زمان از دستم در رفته بود.
همزمان با نشستنم روی موتور برای باره سوم زنگ گوشیم به صدا دراومد.
~ جواب بده بعدا راه میفتم...
+ باشه

صدای گوشیم گوشهام رو اذیت میکرد و همین کاری میکرد ناخواسته با هر صدای گوشخراش گوشیم پلک چشمهام بپره.
سریع گوشی رو برداشتم.
+ الو؟
... کجایی یونگی
+ اوما... با جیمینم
... میدونی ساعت چنده؟
لبم رو کوتاه گاز گرفتم و گوشی رو از روی گوشم فاصلع دادم و به صفحه گوشیم نگاه کردم.

باورم نمیشد ساعت 20:36 بود. اب دهنم رو به زور قورت دادم.
+ اوما...
... گفتم زود برگرد نگفتم؟
+ بله اوما
صداش نگران بود. حقم داشت؛ اما این حس الانم رو تجربه نکرده بودم.
میخواستم بهش بگم که حالا شبیه یه پسر واقعی ام.
اما بودنم کناره جیمین خرف زدن رو ازم منع میکرد.
... یونگی
+ بله اوما
... خوش بگذرون!

حرفش کافی بود تا نگاهم به حالت تعجب رنگ عوض کنه...
+ چی؟؟؟
... خوش بگذرون پسرم. ولی یادت نره مراقب خودت باشی. منو نگران نکن‌‌
اوما داشت بهم اعتماد میکرد؛ با این مریضی لعنتی و وابستگی ای که داشت باز هم داشت بهم اعتماد میکرد.
بغض از خوشحالی تو گلوم بود و به زور پنهونش کردم و به ارومی لب زدم:
+ باشه اوما نگران نباش
... میبوسمت پسرم خدافظ
+ منم خدافظ...

 ( تکمیل شده) ASDWhere stories live. Discover now