Part21 !اسمارتیس

826 173 19
                                    

اگه شبیه پدرش نبود نمیتونستم نسبتشون رو درک کنم. همونجور که نگاهم به هردوشون بود با دیدن صحنه ی روبه روم دندون هام رو به هم فشار دادم دست چپم رو با تمام زورم برای خالی کردن عصبانیتم مشت کردم.
اون آدم به یونگی سیلی زده بود!!!

**********************

(از زبان یونگی)

با سوزشی که به گونه ام وارد شد ناخواسته حس مستی تا حد زیادی از سرم پرید. انگار به این سیلی بیرحمانه نیاز داشتم تا حد زیادی از خماری دربیام و به خودم بیام‌. نگاهم کم کم از تاری به شفافیت تغییر حالت داد. تازه تونستم به فردی که این سیلی جانانه رو تو صورتم کوبیده نگاه کنم.
چرا تعجب نکردم از کارش...
... معلوم هست داری چه غلطی میکنی هااااان؟
صداش با فریاد زیاد تو گوشم زنگ اخطار میداد. همین دادش کافی بود تا این نریضی لعنتیم دوباره منو از تعادل خارج کنه و زانوهام رو به لرزه در بیاره.

سرم رو به ناچار برای اینکه باهاش چشم تو چشم نشم پایین انداختم.
با کشیده شدن یقه ام توسط دوتا دستهاش جلو کشیده شدنم نفسم برای لحظه ای بند اومد.
... نگو که مشروب خوردی؟
+...
... مین یونگیییییی
با ترس و واهمه با تمام نخواستن ها سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو بهش دادم.
+ بله آپا
... مشروب خوردی؟
+ آ... آره
دست راستش رو از یقه ام جدا کرد و همونجور که دست دیگه اش پین یقه ام بود من رو به سمت داخل خوته کشوند.

اینکه با نامتعادلی پله هارو دوتا یکی بالا میرفتم من رو از هر زمان دیگه ای بیچاره تر جلوه میکرد. میخواستم بهش بگم بس کنه.
میخواستم بگم این زندگی منه؛ اما باز هم مثل همیشه مثل یه آدمی که از لالی زجر میبره خاموش شدم.
با کوبیده شدن در از باز شدنش مادرم سراسیمه با نگرانی جلو دراومد.
... چیشده؟ یونگیا...
... حال اینو میپرسی؟ این؟؟؟ همین بچه ات یه روز که ولش کردی تا از استقلالش حرف بزنه رفته با مشروب خوردن ازش حرف زده.

نمیخواستم قبول کنم اما درست میگفت. اعتمادسون رو از بین بردم. با چیزی که بهش میگن حق زندگی...
حتی اگه اشتباه باشه این حق من بود که امتحانش کنم.
با کشیده شدن دوباره ی یقه ام سراسیمه به سمت سرویس خونه کشیده شدم.
دقیقا جلوی توالت فرنگی با فشاری که از پشت به کمرم آورد کاری کرد رو زانوهام بیفتم.
... بالا بیار
+ ن... نمیتونم
... میخوای تشنج کنی؟ گفتم بالا بیارررررر.
تا حالا انقدر عصبی ندیده بودمش. هیچوقت انقدر لزم عصبانی نشده بود. نمیخواستم دوباره صداش رو برام بالا بیاره.

انگشت اشارمو تا جای ممکن به داخل ته گلوم هدایت کردم و با حس اوق زدن و تهوعی که بهم دست داده بود سریع انگشتم رو از دهنم خارج کردم و تمام محتوای معده ام که نه چندان زیاد بود رو بالا آورد.
حس مالشی که همزمان با اوق زدنم توسط پدرم ایجاد میشد کاری میکرد حس ارامش جای ترس رو بگیره.
... میدونی چه غلطی کردی یونگیا؟
صداش نه عصبی بود نه پرخاشگر؛ فقط پر بود از نگرانی و ناراحتی... شاید هم بیچارگی!!!
اخرین اوقی که میزدم کاری میکرد صداش تا حد زیادی دیگه نشنوم.
نفس کشیدن برام برای این حجم بالا آوردن تا حدی سخت شده بود.
... برو داروهاشو بیار

صدای پدرم بود که رو به مادرم این حرف رو زده بود. چند دقیقه طول نکشیده بود که با داروهایی تو دستش برگشت.
به کمک پدرم از روی زانوهام بلند شدم و به سینک روشویی سرویس تکیه دادم.
تو دستم چند قرص با رنگای متنوع گذاشت.
دومین باره این قرصارو میخورم.
... گفتم مشروب برات خطرناکه گفتم یا نگفتم؟!
یادمه یبار گفته بود خوردن مشروبات الکلی برام حکم زهر رو میده. به خاطره اوتیسمی بودنم این مشکل هم کنارش داشتم..‌
انگار هربار که به سکت معمولی بودن پیش میرفتم یه سنگ از غیر معمولی بودن جلوم انداخته میشد.

لیوان ابی رو مادرم به اون یکی دستم داد و همونجور که سعی میکرد نگرانیش رو نشون نده لب زد:
... اینارو سریع بخور بعدش میریم بیمارستان.
+ من خوبم...
... نشنیدی مادرت چی گفت؟؟؟
با بی میلی به قرصای رنگی تو‌ دستم نگاه گذرایی کردم.
رنگش منو یاده اسمارتیس بچگییام مینداخت.
شاید به خوشمزگی همونا نباشه اما قشنگیش به همون اندازه اس!!!
لبخند تلخی زدم و قرص هارو در یک آن واحد همراه آب بلعیدم و بزور قورتش دادم.

نمیدونم چقدر از برگشتنمون از بیمارستان گذشته بود. هردوشون (پدر و مادرم) از حجم خستگی خوابیده بودن.
انگار فقط من بودم که تو این زمان کذایی خوابم نمیبرد.
حرف دکتر باره دیگه یادم اومد....
(بهتره دیگه مدرسه نره؛ اصلا برای بچه ای مثل یونگی رفتن به مدرسه توصیه نمیشه. باید قبول کنین جامعه اون رو نمیپذیره)
جامعه؟؟؟
مگه همین جامعه از نقص های بزرگ و کوچیک درست نشده. اگه یک اوتیسمی کوچیک مثل من هم جز جامعه نقص دارشون بشه مشکلی ایجاد میکنه؟!!!
خنده تلخ کوتاهی کردم و لبم رو برای بغضی که داشت از گلوم خارج میشد بهم فشردم...

دم دمهای صبح بود که سریع تر از هرروز دیگه ای یونیفورمم رو تنم کردم و برای اینکه صدای پام پدر و مادرم رو از خواب بیدار نکنه رو‌ پنجه پاهام راه رفتم و خودم رو به دم در خونه رسوندم.
روی پله طبق عادتم نشستم و شروع به پوشیدن کفشام کردم.
با دیدن بند های لجوج همیشگیم لبم رو با حرص به دندون گرفتم.
خواستم با انداختنشون داخل کفشم از دیدن اون حجم از بند کوتاهی کنم. اما با نشستم پدرم روی زانوهاش دقیقا روبه روم با بهت بهش زل زدم.
+ آپا...
... میخوای همینجوری بری؟
از خجالت سرم رو پایین انداختم و با دکمه یونیفرمم با کلافگی ور رفتم.
... ولی باید بند کفش هات رو ببندی درست نمیگم؟

با تعجب سرم رو بالا اوردم و نگاهم رو به پدرم دادم که مشغول بستن بند کفشای لجبازم بود.
... میدونی که خیلی دوستت یونگیا
+ آ... آره
... میدونی که نگرانتم
+ بله.. آپا
... میدونی که برامون مهمی!
+ آره...
... پس مراقب خودت باش پسرم. میتونی اینکارو کنی؟
سرم رو به نشونه تایید سریع تکون دادم. بدون اینکه فکر کنم دستامو دور گردن پدرم انداختم و بغلش کردم.
هیچوقت عادت نداشتم اینکارو کنم...
از اخرین باری که بغلش کردم چندسالی بود میگذره.
... یونگی
+ بله اپا
... تو یه پسره عادی و معمولی هستی معمولی تر از هر پسری که میشناسم.
___________________________________________

این پارت رو داشته باشین بازم پارت داریم امروز تا نبودنم جبران بشه.😍❤️🐾
کلی دوستون دارمااااا.☺️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 ( تکمیل شده) ASDOnde histórias criam vida. Descubra agora