سومین بار بود. این سومین باری بود که جین، نیمه شب بیدار میشد و بدن لرزان نامجون را میدید. دلیلش را نمیدانست. حتی هر بار با آنکه قلبش درد میگرفت، خودش را به او نشان نمیداد تا متوجه بیدار بودنش نشود.
نامجون مثل قبل، لبه تخت نشسته بود. شانه هایش میلرزیدند و بی صدا اشک میریخت. نمیخواست جین را بیدار کند.. غافل از اینکه او از قبل بیدار شده بود.
جین اما دیگر نتوانست تحمل کند. بلند شد و دست هایش را دور تن گرم او حلقه کرد. پسر کوچکتر شوکه شد اما حرکتی نکرد. خودش را رها کرد تا به او تکیه کند و اجازه داد تا بدنش بیشتر در آغوش سرد او فرو رود.
جین سرش را از عقب روی شانه او.. و بوسه آرامی روی گردنش گذاشت. هر کاری برایش میکرد تا آرام شود. کمی عقب رفت و نامجون را به طرف خودش چرخاند. وقتی چشم های خیسش را دید، عصبی شد. لب پایینش را جوید و به خونی که زبانش را خیس میکرد، اهمیت نداد. چه چیزی میتوانست او را به این روز بیندازد؟
آستین های بلند لباسی را که برای محافظت خودش در برابر سرمای نفرت انگیز تنش پوشیده بود، در مشت لرزانش نگه داشت و اشک های او را پاک کرد. نامجون با دیدن چهره کسی که عاشقش بود، آرام گرفت. چشم هایش را بست و اجازه داد دست های نوازشگر جین، لمسش کنند.
جین جلوتر رفت. صورت او را با دستانش قاب کرد و پیشانی اش را بوسید. بعد گونه هایش، چانه، بینی خوش فرم، محل چال گونه ای که در آن لحظه خیالی بنظر میرسید و بعد هم لب هایش...
نامجون به خوبی طعم خون لب های سرخ او را احساس میکرد. دست هایش را دور بدن ظریف جین حلقه کرد و او را با خودش عقب کشید تا روی تخت بخوابد.
مفصل آرنجش روی تخت سینه نامجون فرود آمد و لحظه ای اخم را مهمان صورت او کرد. بعد یادش آمد که این جین است و لبخندش را میخواهد که دیوانه اش کند.
بدن سبکش را همانطور نگه داشت و اجازه داد تسلط پسر بزرگتر بیشتر باشد. لبخند بی ریای او، درمان همه دردهایش و لمس های نه چندان منظم او، سوهان آرامشش شد.
جین دوباره گونه اش را بوسید و موهای مشکی اش را کنار زد. پلک لرزانش را بوسید و خودش را عقب کشید. انگشتش را از خط فک تا پایین گردنش کشید و همه را لمس کرد.
میتوانست تپش قلب نامجون را احساس کند. سریع بود. بوسه ای روی پایین ترین نقطه از گردنش گذاشت و نامجون سر کج کرد تا فضای بیشتری به او و لب های رقصان روی پوستش بدهد.
بعد جین سرش را روی سینه او گذاشت تا بهتر بشنود. نامجون هم دست میان موهایش فرو کرد و سرش را همانطور که موقع خواب دوست داشت، نوازش کرد. دست دیگرش توسط انگشت های جین اسیر شده و به تخت چسبیده بود.
چقدر خوشحال بود از اینکه جین چیزی نمیپرسید. او کسی بود که آرامش را قلبش دزدیده بود و حالا خودش آن را برمیگرداند. مدام در این جنگی که برنده نداشت، نامجون قربانی میشد.
آرزو داشت تا ابد همانطور بمانند... اما میدانست دیر یا زود مجبور است تنهایش بگذارد.
وقتی حرکت دست نامجون روی موهایش متوقف شد، سر بلند کرد و دید که آرامش به چهره غمگین او و صبر به پلک های لرزانش برگشته است. خوابیده بود. کنارش خوابید و بار دیگر این بار روی لاله گوشش بوسه ای گذاشت. "دوست دارم نامجونا" لب زد. گرفتگی صدایش اما این بار از چه بود؟ نه خستگی و نه نزدیکی...
اشک هایش راه باز کرده و کوتاه ترین مسیر را از روی گونه اش طی میکردند.
فقط یک چیز را در دنیا تحمل نمیکرد و آن هم.. دیدن اشک های معشوقه اش بود. کسی که خودش را قوی نشان میداد، اما از او ضعیف تر بود.
**********
چپترهای اولیه ای که نوشتم و اگه ببینید و مقایسه کنید قطعا ناامیدی که خوبه.. دچار یه دیوونگی عظیمی میشید😂
وقتی دوباره ادیتش کردم، هر خط تبدیل به سه خط شد. الان بیشتر ازش راضیم و فقط میمونه نظر خواننده ها🫠پ.ن: داستان اصلی از چپتر پنجم شروع میشه. فعلا مقدمهست.
YOU ARE READING
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...