احساسی نسبت به او نداشت. خب نمیتوانست خودش را مجبور کند که. میتوانست؟ قطعا نه.
اما وقتی او را دید که چشم هایش سرخ شده بودند و بدنش میلرزید، نمیتوانست به این فکر نکند که.. آن پسر واقعا هنوز هم دوستش داشت؟ خودش را نه. البته که نه. منظورش همان آدم قبلی که بود.
کیم سوکجین.. دو سال را تنها گذرانده بود و فقط به گذشته فکر میکرد؟
نمیشد او هم همه چیز را فراموش کند یا دست کم از همه چیز رد شود؟ آن وقت شاید میتوانست جواب درستی به نامجون بدهد. شاید هم این احساس عذاب وجدانی که داشت را از بین میبرد.
درباره گذشته اش..
اوه بی انصافی بود. او را مجبور کنی گذشته را کنار بگذارد و بعد از او بخواهی دوباره گذشته را برایت مرور کند. این دیگر آخرش بود.
**********
YOU ARE READING
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...