موبایل قدیمی اش را برای هزارمین بار در دست گرفته بود و به دنبال خود واقعی اش، آن را زیر و رو میکرد. البته که هیچ چیز نبود. فقط عکس هایی از آن پسر غریبه داشت و همه اش همین بود.
آدم قبلی.. یعنی چقدر این پسر را دوست داشت؟
دوست داشتن؟ این را نمیدانست ولی..
ضربه کوتاهی به در خورد. از قلعه افکارش بیرون آمد. نه در واقع از بالاترین نقطه آن به پایین پرت شد. "اوپا. شام حاضره" خواهرش پشت در بود.
"میام نام سو" کوتاه جوابش را داد و صدای قدم های سبک او را شنید که دور میشد.
برای آخرین بار نگاهی به گوشی انداخت. اگر آن را باز میکرد و قطعاتش را بیرون میریخت هم چیزی از خودش پیدا نمیکرد. آن را در کشوی میز قرار داد و از اتاقش خارج شد.
**********
این چپترهای کوتاه برای روند داستان لازماند و مجبورم اینجوری آپ کنم پیشاپیش از اینکه درک میکنید ممنونم🫂
در طول داستان فقط چند بار چپتر اینجوری هست. سعی میکنم امروز یکی دیگه هم آپ کنم🫴🏻
VOUS LISEZ
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...