43_میزبانی

93 28 4
                                    

حتما خیلی گستاخانه بنظر میرسید که بعد از ماجرای دو شب قبل، به گالری آمده بود. هنوز هم میتوانست از بهانه (یک آدم اهل هنر بودن) استفاده کند؟

البته بودنش آنجا، گستاخانه تر از نزدیک شدن به کیم سوکجین برای پیدا کردن گذشته اش نبود. خب حداقل فهمید که به گالری رفتن معقول تر به نظر می آید.

مقابل نقاشی پنجاه در هفتاد روی بوم ایستاد که با رنگ روغن کشیده شده بود. نگاهش از آدمک میان تصویر و بال های سیاه و بزرگی که شاید مناسب یک فیل بودند تا آن آدم، به پایین و امضای نقاش سر خورد. (JIN)

بی اندازه شبیه به او بود. ساده و البته گنگ. انگار که شناخته شده اما ناشناس ترین در جهان است.

"چطوره؟" جین به پرسیدن این سوال از او عادت کرده بود. نظرش را به اندازه یک منتقد قبول داشت. بیشتر از یک منتقد.

"عجیبه" بدون اینکه نگاهش را از تابلو بگیرد، لب زد. حرکت قلمو را میتوانست ببیند. اول بال ها کشیده شده بودند. بعد تن آدمک سفید رنگ میان آنها و در آخر.. زمینه ارغوانی؟ چرا؟ ظاهرا کیم سوکجین منشا تمام ناشناخته ترین های دنیا بود.

بالاخره چرخید و نگاهش را به جین و شاید بیشتر به موهای بسته شده اش داد. سخت بود که جلو نرود و آن طره های روی پیشانی و گردنش را در کش مو فرو نبرد. اولین باری بود که او را با موهای (بسته؟) میدید. اسمش این بود؟ کامل که آنها را جمع نکرده بود. هر چه که بود داشت گردن سفیدش را نشان میداد.

او خودش در آن گالری شبیه به یک اثر هنری از هزاره سوم که نه.. شاهکاری از هزاره چهارم بود. بشر هنوز قادر به درک زیبایی های او نبود.

نگاه جین هم مثل همان چند لحظه پیشِ او، روی نقاشی به اصطلاح (عجیب) بود و تلاش میکرد تا دلیل آن صفت را متوجه شود.

"عجیب از نوع بد نه" ادامه داد.

جین چرخید و لبخند زد. غوغای درونش را کسی جز خودش نمیدانست و نامجون گویا اخیرا سعی داشت تلاش جین برای از بین بردن تمایلات درونی و گراییدن به معنویت را نابود کند. "چه مدل از عجیب بودن؟" قبل از نگاه کردنِ دوباره به نقاشی، چشمی در فضای آنجا چرخاند. دیدن اینکه نقاشی هایش مورد قبول عده ای قرار میگرفتند، دلگرم کننده بود.

نگاه نامجون باز هم روی جین ماند. "چرا اول بال ها رو کشیدی؟" سوال قرن را پرسید.

جین یک قدم عقب رفت. دست به سینه ایستاد و سر کج کرد تا جور دیگری به نقاشی خودش نگاه کند. ابرویش را بالا انداخت. "قصد نداشتم اون آدم و بکشم. قرار بود پروانه باشه" از اینکه نامجون ترتیبِ کشیده شدنِ اجزای نقاشی را فهمیده بود، تعجب نکرد. البته اینکه (هنوز) هم میتوانست تشخیص بدهد، برایش جالب بود.

"پس چرا آخرش این شد؟" این طور نبود که ناراضی باشد. آن نقاشی فقط احساس عجیبی را تلقین میکرد.

"نمیدونم. فقط یهویی دلم خواست" شاید پاسخی نبود که از یک هنرمند انتظار میرفت اما جین همیشه به دنبال ساده ترین جواب ها برای مهم ترین سوال ها بود.

حدود دو سالی از کشیدن آن نقاشی میگذشت. دفعه قبلی بنظرش آنقدر خوب نبود که آن را در گالری فرانسه به نمایش بگذارد. همان اوایل رفتنش به پاریس، آن را کشیده بود.

تقریبا فراموشش کرده بود اما زمانی که نقاشی هایی که توسط مادرش به دقت پیچیده شده و به کره فرستاده شده بودند را باز کرد، آن را دید و این بار نتوانست دلیلی برای خوب نبودنش پیدا کند.

وقتی روی پاشنه پا چرخید تا سراغ تحلیل نقاشی بعدی اش برود، دخترک ریز جثه ای به نام می‌ران که آنجا کار میکرد، از کنارش رد شد. موهای قهوه ای و بلندش، چند لحظه بعد از خودش رسیدند. مقابل تابلوی عجیب ایستاد و کاغذ کوچکی را کنار آن چسباند. (فروخته شد)

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now