مقابل اتاق خواهرش ایستاد و در زد. "نام سویا.. بیداری؟" آرام پرسید تا بقیه را بیدار نکند.
نام سو در را ذره ای باز کرد و میان آن ایستاد. "چی شده اوپا؟" بنظر نمیرسید خواب بوده باشد.
نامجون به ساعت نگاه کرد. از نیمه شب گذشته بود و خواهر کوچکش هنوز بیدار بود؟ "تو چرا بیداری بچه؟" پرسید اما با دیدن اینکه او اخم کرد، پشیمان شد.
کم مانده بود در خانه جیغ بزند و برادرش را سرزنش کند اما نامجون، خیلی زود دست روی دهان او گذاشت. با یک دست خواهرش را از روی زمین بلند کرد و به داخل اتاق برد. در را با پا بست و او را که تقلا میکرد خودش را آزاد کند، روی تخت انداخت.
"اوپا" با ناباوری گفت و حق به جانب نگاهش کرد.
نامجون، صندلی را نزدیک تخت کشید و روی آن نشست. "نام سویا. تو میدونی چرا هر وقت درباره اینکه چرا فراموشی گرفتم از مامان میپرسم.. اون از جواب دادن فرار میکنه؟"
نام سو اخم هایش را باز کرد. برادر بزرگش نیمه شب به اتاقش آمده بود تا چنین چیزی بپرسد. رسما عقلش را از دست داده بود. کاری نمیشد برایش کرد.
"اوپا. خیلی ساده ای" جواب کوتاهی داد و راحت تر نشست.
"منظورت چیه؟" نامجون پرسید و منتظر نگاهش کرد.
"مامان فرار نمیکنه. اون اصلا نمیدونه که چرا این اتفاق افتاد. تو به هیچکس نگفته بودی. فقط سوکجین اوپا میدونست و خب..." ادامه نداد. با شک به نامجون که منتظر بود، نگاه کرد.
نامجون بیخیال اینکه کیم سوکجین توسط خواهرش اوپا صدا شده بود، شد. "خب بعد؟"
"مامان و بابا حتی نمیخواستن حرفاش و بشنون. مامان بهش سیلی زد و گفت از اونجا بره. اوپا هم جلوی هردوشون زانو زد و التماس کرد که اجازه بدن دوباره تو رو ببینه ولی اونا نمیخواستن. من چند وقت بعد بهش زنگ زدم تا ماجرا رو بشنوم ولی شماره ش عوض شده بود"
نامجون سرش را پایین انداخت. مادرش پسر بیچاره را زده بود؟ و او چه؟ چرا باید آنقدر برای دیدنش اصرار میکرد؟
یعنی هیچ راهی نبود که بخواهد بدون آنکه به کیم سوکجین نزدیک شود، گذشته خودش را بفهمد؟
**********
YOU ARE READING
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...