"مجبور نیستی انقدر با عجله بری سوکجینا. جونگ کوک که بهت گفت خیلی خطرناک نبوده" مادرش گوشزد کرد اما همزمان لباس ها را مرتب در چمدان چید.
"وقتی میگه نگران نباش، یعنی نگران باش. فقط یک روز دیگه اینجا بمونم دیوونه میشم مامان" سریع حرف میزد. چمدان را بست و برای آخرین بار اطراف اتاق را نگاه کرد. وسیله ای نبود که بخواهد با خودش ببرد.
خوشبختانه همان روز یک پرواز مستقیم از پاریس به سئول وجود داشت و بدبختانه.. تهیونگ عزیزش زمانی که در حال انجام آزمون عملی گرفتن گواهینامه رانندگی بود، در یک تصادف زنجیره ای گیر افتاده که خودش هم مقصر آن نبوده است.
اخبار را دیده بود. جونگ کوک زیاد حرف نمیرد تا نگرانش نکند اما در همان تصادف، دوازده ماشین گیر افتاده و پنج نفر کشته شده بودند.
چمدان را کنار در گذاشت و برگشت. مادرش را در آغوش کشید. "متاسفم که اینجوری میرم" و واقعا هم بود. به این زودی ها رویای برگشتن نمیدید اگر چنین اتفاقی نمی افتاد.
"میدونم پسرم. مراقب خودت باش. حتما بهم خبر بده که حالش چطوره"
"باشه مامان. زود برمیگردم"
با لبخند سر تکان داد و رفتن پسرش را تماشا کرد گرچه میدانست.. پا که بر خاک کره بگذارد، هوای سئول را که نفس بکشد، دیگر برنمیگردد.
**********
STAI LEGGENDO
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...