48_عدم برقراری تماس چشمی

103 29 0
                                    

"چی میخوری؟" در یخچال را باز کرد. "به لطف جه هی آبمیوه هم دارم" بطری را در آورد و از داخل آشپزخانه آن را به هوسوک که روی کاناپه نشسته بود نشان داد.

"همین خوبه" دستی روی موهایش کشید. "چجوری اینجا زندگی میکنی؟ خیلی سرده" پتویی که یک طرف کاناپه روی بالشی جمع شده بود را برداشت و به دور خودش پیچید. سعی کرد این حقیقت که هیونگش درِ آن اتاق را بسته و به جز برای برداشتن لباس هایش وارد آن نمیشد را نادیده بگیرد.

جین اشاره ای به لباس های تنش که شامل بلیز آستین بلند و سویشرتی بر رویش میشد، کرد. "اینجوری" البته تا حدی عادت هم کرده بود. لیوان آبمیوه را مقابل هوسوک گذاشت و کنارش نشست. یک طرف پتو را گرفت و شانه به شانه او نشست تا آن را دور خودش بپیچد.

"پتوی دیگه ای نداری؟" با کنایه پرسید و با شانه اش او را پس زد. نامحسوس لبخندی زد و لب گزید تا مشخص نباشد.

جین خندید. "اگه بغلم کنی هردومون گرم تر میشیم. این روشیه که پنگوئن ها موقع طوفان زنده میمونن" خودش را بیشتر از قبل به او چسباند. دستش را بلند کرد تا موهای برهم ریخته او را مرتب کند. "دانشگاه چطوره؟"

"بد نیست. ترم آخرم" کوتاه جواب داد و آبمیوه را مزه کرد. "گالری چطوره؟"

جین صاف نشست تا پا روی پا بیندازد. "خوبه. فردا روز آخرشه" دستی به کش موهایش رساند تا آنها را باز کند. خسته کننده بود و باعث سردرد میشد.

نگاه هوسوک از پایین، روی موهای او خزید. "امروز نامجون نیومد؟"

جین که تا آن لحظه، دست در موهایش میچرخاند تا حالتشان را درست کند، متوقف شد. کش مو را دور مچش انداخت و به دسته دیگر کاناپه تکیه کرد. چهره اش علامت سوال را همراه با عبارت (این و از کجا اوردی؟) نشان میداد. "باید میومد؟"

هوسوک تصمیم گرفت خودش را با آبمیوه خفه کند. بعد شاید زمان به عقب برمیگشت و هرگز آن سوال را نمیپرسید. لیوان خالی را روی میز برگرداند.

"نشنیدی؟" دست به سینه نشسته و منتظر حرفی از طرف هوسوک بود.

به سرفه افتاد. تحمل نگاه های پرسشگرایانه او را نداشت. "خب.. اصرار میکرد همراهش بیام چون.." زیر چشمی واکنش هایش را از نظر گذراند. "چون توی دانشگاه شنیده بود که چند نفر درباره کسی که به تازگی به کره برگشته و گالری راه انداخته حرف میزدن"

جین ابرویی بالا انداخت. "همین؟" هوسوک دست به سینه شد. (منظورت چیه که همین؟) را با نگاهش فریاد میزد‌ و جین کاملا متوجه بود چون اول به خنده و بعد به سرفه کردن افتاد. "باشه متاسفم"

"مسئله اینه که.. تو اذیت نمیشی از اینکه اون مدام اطرافت باشه؟"

"من اگه اذیت نمیشدم که.. الان روی تخت نرمم خوابیده بودم. گردنم خشک شده جدی" دستی پشت گردنش کشید و لبخند جذابش را حواله او کرد.

"یک ثانیه مسخره نباش تا ببینم چه خاکی به سرم کنم" شاید اولین باری بود که بر سرش داد میزد. شاید اولین باری بود که بر سر یک فرد بزرگتر داد میزد. اصلا احتمالا اولین باری بود که صدایش را بلند میکرد.

جین لبخند تلخی زد و رو برگرداند. (عدم برقراری تماس چشمی) راه خوبی برای مخفی کردن احساسات نه چندان ساده اش بود. "میخوای چی بشنوی؟ که برای هزارمین بار اعتراف کنم؟" بلند شد. قدمی برداشت و مقابل هوسوک که با شرمندگی سرش را پایین انداخته بود ایستاد. "آره منِ دیوونه هنوز بهش فکر میکنم و برای خودم متاسفم. میدونی چه حسی داره؟ نگاهش میکنم و دنبال نامجونِ خودم میگردم ولی اثری از اون نیست. بنظرت راحته؟ اصلا پرسیدن داره؟ اینکه اذیت میشم یا نه؟"

"هیونگ.."

"معذرت میخوام. نباید بپرسم (میدونی چه حسی داره) چون امیدوارم هیچوقت درکش نکنی. اون حس خوبی نیست"

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora