"فقط بخاطر اینکه به یک نفر که حتی نمیشناسیش، حرفی که لایقش بود و زدم از خونه رفتی؟"
به محض اینکه به خانه برگشت، مورد سرزنش مادرش قرار گرفت. خوشحال بود از اینکه پدرش را زیاد در خانه نمیدید. احتمالا او هم حرف های زیادی داشت که بزند.
"سلام مامان. منم از دیدنت خوشحالم" بی حوصله گفت و از پله ها بالا رفت تا به اتاقش برود و آنجا شاید تنها باشد.
"تو که دوباره اون پسره رو نمیبینی مگه نه نامجونا؟" مادرش همانطور که به کانتر آشپزخانه تکیه کرده بود، با شک پرسید و نگاهش را از او نگرفت.
نامجون روی پله ها متوقف شد. چرخید و به مادرش نگاه کرد. "اون دو سال پیش رفته فرانسه. یعنی حتی اگه بخوام ببینمش.. نمیتونم"
**********
VOCÊ ESTÁ LENDO
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanficجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...