میان اشیای قدیمی و نقاشی هایی که به دیوار متصل بودند، قدم برمیداشت. موزه فضای آرام و تقریبا تاریکی داشت. باعث آرامش میشد.
البته اگر موجودی به نام هوسوک وجود نداشت که از گردنش آویزان شود. او هرجا که بود را تبدیل به مهدکودک میکرد. تمام مدت موبایلش را در دست نگه داشته بود و (واو) گویان از هر شیء عجیب و غریبی عکس میگرفت.
به هزار زحمت او را از خودش جدا کرد و از آنجایی که دیگر چیزی برای دیدن نبود، باهم بیرون آمدند.
"بریم یه چیزی بخوریم؟" هوسوک پرسید و بازوی نامجون را گرفت تا او را با خودش بکشد. قبل از آنکه قبول کند، موبایل هوسوک زنگ خورد و او عقب رفت تا جواب بدهد.
با دیدن اسم فرد، تعجب کرد. خیلی وقت بود با تهیونگ حرف نزده بود. تماس را جواب داد. "کیم تهیونگ. آخر دنیاست؟ چطوریه که یاد من افتادی؟"
"هوسوکا.. یه مدت نبودم و یادت رفته با هیونگت چطوری رفتار کنی؟"
هوسوک ساکت ماند. لرزش دستش به وضوح مشخص بود و این از چشم نامجون دور نماند. او کیم تهیونگ نبود..
"هوسوکی.. دلت برام تنگ نشده بود؟"
"چی میگی هیونگ البته که دلم تنگ شده بود." تقریبا داد زد و نامجون را شوکه کرد.
"منم همینطور"
"کجایی جین هیونگ؟" هوسوک سریع پرسید و اطراف را به دنبال پیدا کردن تاکسی، نگاه کرد.
این بار اما نامجون، یک قدم عقب رفت و به او خیره ماند. همان جین بود؟ کیم سوکجین؟
"فعلا خونه تهیونگ و جونگ کوک میمونم. آدرس و میفرستم. میای اینجا؟" جین پرسید گرچه تقریبا مطمئن بود هوسوک آن سر دنیا هم که باشد، خودش را میرساند.
"میام هیونگ. اونجا میبینمت" تماس را قطع کرد و چشم های لرزانش، روی نامجون ثابت ماند که آنجا ایستاده بود و با کنجکاوی نگاهش میکرد. "سوکجین هیونگ... برگشته"
**********
YOU ARE READING
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...