"نامجونی اوپاست. میگه امروز میشه ببینتت؟"
کیم..نام..جون؟
نفهمید چطور شد که یک ماشین مقابلش پیچید و نزدیک بود تصادف کنند. به خودش آمد و ماشین را کنار کشید.
"هیونگ میخوای به کشتنمون بدی؟ ماشین و بزن کنار" جونگ کوک غر زد.
جین کلافه بود. ماشین را متوقف کرد و به عقب چرخید. "جه هیا خوبی؟ گوشی و بده به من"
جه هی سر تکان داد و موبایل را به او داد. جین از ماشین پیاده شد. نفس عمیقی کشید و تماسش را جواب داد.
"بخاطر یکم پیش متاسفم. داشتم رانندگی میکردم" سریع حرف زد. "جایی که هستم یکمی دوره. میخوای بیای؟" پرسید.
"آدرس و برام بفرست. میام" فرصت را از دست نداد و قبول کرد. معلوم نبود کی دوباره میتوانست او را راضی به دیدن خودش کند.
جین به ماشین برگشت. بعد از حدود ده دقیقه، به مقصدشان رسیدند. پرورشگاه در کوهستان بود و تمام اطرافش را درختان بلند و فضاهای سبز میپوشاندند.
از همان جایی که بودند هم، میشد بچه ها را دید که مقابل ساختمان بازی میکردند. جه هی فرصت پیاده شدن را به هیچکدام نداد. زودتر از همه پایین پرید و به سمت خواهرها و برادرهایشان دوید.
خوشبختانه خانواده ای که جه هی را به سرپرستی گرفته بودند، او را از دیدن بقیه منع نکردند. قبل از آنکه جین به فرانسه برود هم، جه هی اکثر اوقات در خانه او میماند.
تهیونگ هم دنبالش رفت. جین و جونگ کوک، خرید ها را از ماشین در آوردند و دنبالشان رفتند.
بچه ها با دیدن جین، به طرفشان دویدند. همان جا روی زمین نشست و آنها را در آغوش گرفت. آنقدر دلتنگ این بچه ها بود که نمیتوانست لحظه ای رهایشان کند.
"بچه ها. سویون داره میاد. مراقبش باشید" تهیونگ به آن طرف اشاره کرد. جایی که دختربچه شش ساله ای، دست در دست پرستارش از ساختمان بیرون می آمد.
بقیه بچه ها ساکت شدند و کنار رفتند. راه برای سویون باز بود. "سویونا. میخوای ببینی کی اومده؟" پرستارش پرسید.
جین جلوی خودش را گرفته بود تا او را در آغوش نگیرد و منتظر اولین لمس از طرف سویون بود. بزرگ شده بود. برخلاف جه هی..
"میشه من و ببرین نزدیک تر؟" سویون اینطور خواست و جلوتر آمد.
جین هم جلوتر رفت و مقابلش زانو زد. دست های کوچکش را گرفت و روی صورت خودش گذاشت.
سویون اول موهایش را لمس کرد. بعد ابروها و پلک هایش را.. دست روی بینی او و لب هایش کشید. دستش را دوباره بالاتر برد و آرام اشک های او را پاک کرد. "دیر کردی سوکجین اوپا"
جین ناشیانه دست روی چشم های خودش کشید تا اشک هایش را پاک کند. بعد خندید و دخترک را محکم بغل کرد. حسش شبیه به نوازش بره لرزانی بود که تازه متولد شده باشد.
همان موقع که سویون، اسم جین را گفت، سر و صدای بچه ها دوباره شروع شده بود.
**********
YOU ARE READING
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...