نزدیک ظهر بود که جونگ کوک با تهیونگ به خانه برگشت. اولین بار بود که در آن خانه بوی غذا حس میشد. تهیونگ پشت کانتر ایستاد و یکی از توت فرنگی های باقی مانده از روز قبل را خورد. "هیونگ باید باهام ازدواج کنی. جونگ کوکی هیچوقت غذا نمیپزه"
جین خندید و تهیونگ زمانی که بالش کوچکی به سرش خورد، از درد چرخید و به جونگ کوک چشم غره ای رفت.
"نباید دراز بکشی؟ اگه انقدر حالت خوبه میخوام هیونگ و از اینجا..."
تهیونگ حرفش را قطع کرد. "نه اصلا. خوب نیستم. میرم بخوابم" سریع گفت و به اتاقش رفت. در را به نشانه اعتراض محکم بست و تشخیص اینکه از داخل اتاق هم به در و دیوار غر میزد، کار سختی نبود.
"برو کمکش کن لباساش و عوض کنه" جین رو به جونگ کوک گفت و مقداری از سوپی که برای تهیونگ درست کرده بود را در کاسه ای کشید.
جونگ کوک به سختی قبول کرد و از روی مبل بلند شد. قبل از آنکه به دنبال تهیونگ برود، به جین نزدیک شد. "تو چرا پول بیمارستان و دادی هیونگ؟"
جین دست از کار کشید. "چون چجوری قرار بود با حقوق کارهای نیمه وقتتون.."
جونگ کوک حرفش را قطع کرد. "میدونم. تو حتی تهیونگ هیونگ و فرستادی دانشگاه و همه شهریه ها رو دادی. باید بذاری خودمون انجامش بدیم"
جین به کانتر تکیه کرد و لبخند زد. "فکر میکنی قراره همیشه اینکار و بکنم؟ وقتی بالاخره روی پاهای خودتون ایستادید، من بازنشسته میشم و میذارم خرج زندگیم و شما دوتا بدین" مطمئن گفت و جونگ کوک را که هنوز با لج بازی چشم میچرخاند، به بیرون از آشپزخانه هل داد تا برای کمک به تهیونگ برود.
چند دقیقه بعد، جین سه ظرف غذا را آماده کرد و پشت در اتاق ایستاد. آن را با پایش هل داد و وارد شد.
تهیونگ لباس هایش را عوض کرده و روی تخت نشسته بود. جونگ کوک هم یک کلاه بافتنی برداشت و به طرفش انداخت. "نباید سرما بخوری. من یکی حال و حوصله مریض داری ندارما" با عصبانیتی ساختگی گفت.
تهیونگ ناباورانه به جین نگاه کرد. "میبینی هیونگ؟ وقتی لوسش میکنی همین میشه"
جین لبه تخت نشست. "بیاین غذاهاتون و بخورین" بعد کاسه سوپ را به دست تهیونگ داد. خیلی دلش میخواست بگوید (تو از اونم لوس تری) ولی نگفت. برای جونگ کوک و خودش هم برنج و مولهه درست کرده بود. همانجا مشغول خوردن شدند تا کنار تهیونگ باشند.
"نمیخوای هوسوک هیونگ و ببینی؟" جونگ کوک بی مقدمه پرسید و جین دست از خوردن کشید.
البته که میخواست اما.. دیدن او به معنای یادآوری نامجون نبود؟
**********
YOU ARE READING
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...