"حالش خوبه؟" اسپیکر را روشن کرد و گوشی را روی کانتر گذاشت تا آب را در قابلمه بریزد. یک هفتهای میشد که با جونگ کوک حتی تماس تلفنی هم نداشت. فقط پیامهای کوتاهی رد و بدل میکردند.
جین حدس میزد این برای برادر کوچکش بهتر باشد.
"میشه گفت.. بد نیست. یکم با من چپ افتاده. غیر از اون خوبه" صدای تهیونگ خیلی بیچاره بهنظر میرسید.
جین نفس راحتی کشید و صاف ایستاد. "خب این چیز جدیدی نیست" واقعا هم نبود. هردوی آنها، همیشه بحثی باهم داشتند که تمام شدنی نبود. خواست ادامه حرفش را بزند که صدای برهم خوردن در حمامِ داخل اتاقش را شنید. حتما نامجون بیدار شده بود.
"متاسفانه همینطوره.. ولی هیونگ. چجوری باید کمکش کنیم؟ اصلا خیلی بعیده که اون سونبه هم به پسرا علاقه داشته باشه"
بدبختانه حق با تهیونگ بود و جین از همین میترسید. باید کمی بیشتر صبر میکردند. "واقعا نمیدونم" نفسی گرفت. "همین روزا باهاش حرف میزنم"
"زودتر هیونگ. نگرانشم"
جین هم به اندازه خودش نگران بود و دقیقا حال تهیونگ را درک میکرد. شاید در گذشته اگر نامجون را نداشت... هرگز علاقهای به روابط نشان نمیداد و از کجا معلوم اگر این عشقِ جیمین نامِ جونگ کوک هم.. اینطور نمیشد؟ همین افکار ساده باعث میشدند تا کمی نسبت به آینده امیدوار شود.
تماسش با تهیونگ را پایان داد و کاملا فراموش کرده بود گاز را روشن کند. تکههای مرغ را در آن انداخت و بعد از کم کردن شعله، از آشپزخانه خارج شد تا به اتاقش برود.
کنار تخت ایستاد تا آن را مرتب کند اما با دیدن سایه تیرهای بر روی بالش، آن را دور زد تا مطمئن شود. خم شد و با دیدن سرخیِ تیره بر روی سفیدیِ تخت، احساس کرد نمیتواند روی پاهایش بایستد.
روی زمین زانو زد و با پایه های تخت تکیه داد. چند وقت بود؟ برای چه مدت نامجون این حالاتش را از او مخفی کرده بود؟
زانوهایش را در شکمش جمع کرد و سر روی آنها گذاشت. سرگیجه داشت و انگار اتاقِ کوچک، اطرافش میچرخید. صدای باز شدن در را که شنید، به خودش زحمت نگاه کردن به او را نداد.
برای نامجون کافی بود تا فقط دو قدم بلند بردارد و کنار جسم مچاله شده او بایستد. مقابلش زانو زد. "هی جین. خوبی؟ چیزی شده؟" صدایش نگران بود و جین با تمام وجود آن را حس میکرد.
اینکه جین سر بلند کرد تا نگاهش به نگاه او گره بخورد، برای رفع نگرانی هیچیک کافی نبود. نامجون نمیدانست چشمهای به خون نشسته جین را ببیند یا رد خیس اشک بر گونهاش.
از طرفی جین، به چهره رنگ پریده پسر مقابلش چشم دوخته بود و از حرص، لب هایش را میجوید. موهای نامجون خیس بودند و حتما بهانهاش برای مدتی در حمام ماندن، شستن موهایش بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/346420064-288-k521477.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Hayran Kurguجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...