تهیونگ برای آرام کردنِ هیونگش، دختربچه را به بیمارستان آورده بود و از آنجایی که فضای خفه کننده آن سازه برای جین، سببِ سردردش شده بود، دست جه هی را گرفت و او را به حیاط برد.
دختربچه میدوید و پروانهها را دنبال میکرد؛ اما جین بر روی نیمکت فلزی نشسته بود و با نگاه خستهاش، او را زیر نظر داشت.
نام سو راضی به ترک کردنِ راهروی بیمارستان نمیشد و تهیونگ قول داده بود که آنجا بایستد و حینی که برادر بزرگش از خواهرشان نگهداری میکند، چشم به پسرِ غرق در خوابِ روی تخت بدهد.
دقیقا دوازده ساعت از پایانِ جراحی میگذشت؛ اما برای جین مثل دوازده سال بود.
آن شب نامجون.. در آغوشش اشک میریخت و از ترسهایش میگفت، از دلتنگی برای خانواده ظالمی که داشت و احساسِ صادقانهاش به جین. و پسرِ دیگر فقط توانست سکوت کند و غمِ قلب عاشق او را با بوسههایش بگیرد.
"اوپا سوکجینی"
دختربچه دست روی زانوهای او گذاشته بود و همانطور که منتظر نگاهش میکرد، انگشتهای کوچکش روی پاهای جین ضرب گرفته بودند تا او را به خودش آوَرَد.
جین نگاهش را به او داد و در دل، خود را برای این حواسپرتی کوتاه سرزنش کرد؛ چرا که قرار بود مراقب جههی باشد و با این حساب.. شانس میآورد که خواهر کوچکش دختر عاقلی بود و از او دور نمیشد.
به جلو خم شد و بعد از گرفتنِ کمر دخترک، او را روی پاهای خودش کشید. "چی شده فسقلی؟" اطراف را نگاه کرد. "چیزی میخوای برات بخرم؟"
جههی رو به او چرخید و سرش را به دو طرف تکان داد. "اوپا نامجونی کی بیدار میشه؟"
جین بی آنکه پلک بزند، نفس عمیقی از موهای خوشبوی دختربچه گرفت و سرش را همانجا گذاشت. "نمیدونم کوچولو. بیا امیدوار باشیم که زودتر بیدار بشه"
"دلت براش تنگ شده؟"
"هوم"
دلتنگ بود. مگر میتوانست نباشد؟ آشفتگی لباس و موهایش به راحتی نشان از شب بیداریهایش در چند روز گذشته میداد و چشمهای سرخ و پلکهای ملتهبش، شاهدِ اشکهای بی قرارش بودند.
تعداد دفعاتی که در دل به معشوقهاش التماس کرده بود تا چشم باز کند را فراموش کرده بود. ناامید نبود. جراحی خوب پیش رفت و بقیه ماجرا.. به دست نامجونی رقم میخورد که چشمهایش را بسته بود؛ اما پزشک میگفت که میشنود.
هیچ معلوم نبود که بیدار بشود... ممکن بود چشم باز کند و معشوقهاش را نشناسد. مهم نبود! جین فقط میخواست آن زنجیر که انگار داشت خفهاش میکرد را به صاحبش برگرداند.
جه هی چرخید و دستهای کوچکش را به دور گردنِ اوپا جینیاش حلقه کرد. "اوپا. من همیشه کنارت میمونم"
ESTÁS LEYENDO
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanficجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...