شب را خانه هوسوک مانده و تماس های مادرش و نام سو را جواب نداده بود. شاید همه چیزهایی که هوسوک گفته بود برایش جدید بودند و با این حال او احساسی هم به کیم سوکجین نداشت اما..
خانواده اش او را از خانه بیرون کرده بودند. زیاده روی نبود؟ و مادرش هنوز تا فرصتی گیر می آورد، درباره آن پسر بد میگفت. دیگر بس نبود؟
باید چه کار میکرد؟ شماره اش را میگرفت و خیلی احمقانه پشت تلفن به او سلام میکرد؟ مثل همان کاری که شب قبل قرار بود با باز شدن دری که هیچوقت باز نشد، انجام دهد؟
کلافه دستی میان موهایش کشید. فراموش کرده بود باید به دانشگاه برود و هیچکدام از وسایل را با خودش نداشت. عالی بود.
**********
STAI LEGGENDO
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...