44_جدال

93 26 1
                                    

"قضیه اینه که.. اون لباس مورد علاقه‌م و چپونده توی لوله آشپزخونه که جلوی نشتی آب و بگیره"

جین چشم غره ای به تهیونگ رفت که باعث شکایتش شد. "کوکی قبلش کلاه قشنگ من و برده بود روی پشت بوم که برای پرنده ها لونه درست کنه"

این وسط، جین مانده بود که اگر بخندد، این بار هردویشان به او حمله میکنند. باید برای دیوانگی شان گریه میکرد؟ از همان روزی که جونگ کوک کتاب (خاطرات یک گاو) را به عنوان هدیه تولد هجده سالگی تهیونگ به او داده بود که نه.. از خیلی قبل تر فهمیده بود رفتار آن دو نفر با هم به سمت بیشتر متنفر شدن از همدیگر پیشرفت میکند.

"قضاوت نمیکنم. به من چه. همین که شب سیر بخوابین برام کافیه" به ظاهر بی خیال بود اما به سختی خنده اش را کنترل میکرد. رو به جونگ کوک که روی کانتر نشسته بود و به خیالش سالاد درست میکرد چرخید. "برای آزمون ثبت نام کردی؟"

جونگ کوک با تکان داد سر، تایید کرد. آخر هفته در دو روز متوالی، آزمون کتبی و عملی ورودی یکی از دانشگاه ها برای ورودی های زمستان برگزار میشد. نگرانی از بابت قبول نشدن نداشت. اگر قبول نمیشد.. نهایتا جین مجبورش میکرد در آزمون ورودی هزار دانشگاه دیگر هم شرکت کند و باز هم اگر قبول نمیشد، شاید بالاخره هیونگ عزیزش از به دانشگاه فرستادنِ او بی خیال میشد و در نتیجه دیگر لازم نبود پولی برای تحصیلش خرج کند.

"اگه داری به قبول نشدن فکر میکنی.. من حتی به اینکه بفرستمت یه کشور دیگه هم فکر کردم. پس راحت تر نیست که همینجا درس بخونی؟"

جونگ کوک در جوابش چشمی چرخاند و کاهو ها را ریز تر از قبل خرد کرد. البته که میخواست درس بخواند. به شرط آنکه سربار نباشد.

"نامجون.. هیونگ" برای تهیونگ، نامجون هنوز هم هیونگش بود. حتی اگر به یاد نمی آورد. "توی گالری چیکار داشت" با تردید پرسید. شاید مطمئن نبود که باید بپرسد یا نه.

خوشبختانه جین دیگر بچه نبود که نتوانند اسم او را مقابلش بیاورند. "فقط اومده بود نقاشی هارو ببینه" وانمود کردن به (کوچکترین اهمیتی بهش نمیدم) مقابل آن دو نفر که بهتر از هر کسی او را میشناختد، فایده ای نداشت. آن هم وقتی که در گالری مقابل او ایستاده و مثل احمق ها لبخند زده بود. البته جین فقط سعی کرده بود تا شرایط ناجور میانشان بعد از اینکه مشاجره ای کوچک در خانه داشتند را درست کند.

در آخر نامجون قبل از آنکه همراه نام سو از گالری برود، معذرت خواهی کرد و باعث شد گونه های جین بیش از پیش رنگ بگیرند. دست هایش را در هوا تکان داده بود و میگفت (نیازی به معذرت خواهی نیست. منم حالم خوب نبود)

"هیونگ فردا نمیتونم بیام گالری. جه هی امروز زنگ زد گفت فردا باید ببرمش شهربازی"

جین چهره اش را شبیه به (پس چرا زودتر بهم نگفتی) کرد و به او چشم غره ای رفت. "خب بیارش نمایشگاه" بعد چاقو را از دست جونگ کوک گرفت تا از جدال با کاهو ها نجاتش بدهد.

تهیونگ اما انگار از ذکاوت هیونگش به وجد آمده بود. "چرا به ذهن خودم نرسید؟" و گوشی اش را برداشت تا به خانم پارک، مادر جه هی پیام دهد و خبر ها را برساند.

جونگ کوک سرش را نزدیک گوش هیونگش برد. "اون احمقه؟" با زمزمه ای نه چندان آرام، پرسید.

"شنیدم!"

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now