23_دیدار

96 29 1
                                    

خانه نامجون تقریبا نزدیک به همان آدرسی بود که هوسوک دریافت کرده بود. آنقدر حواس پرت شده بود که هیچ حرفی نزد و فقط به دنبال او سوار تاکسی شد. وقتی مقابل ساختمان رسیدند، تازه متوجه شد که تمام راه را آمده است.

پیاده شد و مقابل هوسوک ایستاد. قطعا نباید همراهش میرفت. به یاد افکارش درباره آن لبخند احمقانه و روبه رویی خیالی اش با کیم سوکجین افتاد. در خیالاتش تقریبا هزار باری از او سیلی خورده بود.

"میخوای باهام بیای؟" هوسوک پرسید و منتظر نگاهش کرد. خودش هم نمیدانست این حرف دیگر از کجا آمده است. چرا باید او را با خودش میبرد؟

رویا رویی آن دو نفر چطور میشد؟ غیرقابل پیش بینی بنظر میرسید.

نامجون به سرعت سر تکان داد. "فکر نکنم بخواد من و ببینه" منطقی بود. این بار از ذهنش کار کشید و مثل آن روز در مقابل خانه کیم سوکجین در عمل انجام شده قرار نگرفت.

هوسوک لبخند تلخی زد و دست روی شانه اش گذاشت. "اون یجورایی.. ضعیفه. و همه چیز یادشه. این باید دردناک باشه"

حق با او بود. کسی که همه چیز را به یاد داشت و کسی که هیچ چیز را به یاد نداشت.

مقابل ساختمان از هوسوک جدا شد. میخواست مدتی قدم بزند تا به خانه برسد. سرش را پایین انداخته بود و آرام قدم برمیداشت.

"الان میام هوسوکا.. اومدم برای یخچال او دوتا بچه خرید کنم. نمیدونم تا الان چی میخوردن که هنوز زنده موندن"

هوسوک؟.. سر بلند کرد تا او را ببیند.

فقط چند قدم جلوتر بود و به طرفش می آمد. یک کیسه خرید را با دست راستش نگه داشته بود و با دست چپ، موبایلش را.

موهای موج دارش از زیر کلاه هودی بیرون ریخته و پپیشانی اش را میپوشاندند. در یک کلام... چطور میتوانست آنقدر..

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum