همانطور که گفته بود، درخانه منتظر جین ماند تا برگردد. ساعت نزدیک به هشت بود و بیشتر از یک ساعت از آخرین پیامشان میگذشت. کم کم داشت نگران میشد که بالاخره صدای قفل در را شنید.
جین، رمز را وارد کرد و در را هل داد. نگاهش به نگاه نامجونی گره خورد که در آشپزخانه ایستاده بود و از نگرانیِ زیاد، چندمین لیوان آب را سر میکشید.
چشمهایش روی پاکتهایی که جین نگه داشته بود، ثابت شدند و او خیلی سریع، قدمهای بلندی به طرف اتاقش برداشت. "الان میام"
نامجون حدس میزد که پسر بزرگتر فقط کاغذهایش را روی زمین رها کرده باشد، چرا که زودتر از حد انتظارش برگشت و مقابل تلویزیون، روی کاناپه مورد علاقهاش نشست.
تاریِ دیدش را نادیده گرفت و با قدمهایی سست، خودش را به نزدیکی همان کسی رساند که مدام فرار میکرد. نفس عمیقی کشید گرچه حس میکرد که از ظرفیت کامل ریهاش استفاده نمیکند.
"بیا تمومش کنیم"
جین سر بلند کرد تا مردمکهای لرزان و نگاهِ وحشتزدهاش را نشان بدهد. "چ.چی؟" این جمله را قبلا با کمی تفاوت از زبان همین شخص شنیده بود.
نامجون که از دیدنِ واکنشهای او گیج شده بود، دستی پشت گردنش کشید و مقابل او زانو زد. "دیوونه. منظورم این بود که دعوا رو تموم کنیم" لبخندی زد که شیرینیِ چال گونهاش را برای پسر دوستداشتنی خودش به نمایش میگذاشت. "مگه آخرین پیامم و نخوندی؟"
البته که خوانده بود اما چه فرقی داشت؟ نگاه مشکوکی به او انداخت. "دو سال پیش هم دوستم داشتی و با اینحال، گفتی جدا بشیم"
نامجون کلافه از مقایسه شدن با گذشته، سر تکان داد و پلکهایش را برهم گذاشت. "این و نمیدونستم"
جین خودش را روی کاناپه به جلو کشید تا از روی آن پایین برود. روی زمین درست مقابل نامجون نشست و با حلقه کردن دستهایش به دور گردن، او را به طرف خودش کشید.
به جای لبها، گونهاش را درست در محل چال گونهای که در آن لحظه خیالی بهنظر میرسید، بوسید و عقب کشید تا به چشمهایش خیره شود.
نامجون اینبار واقعا خندید گرچه کوتاه بود. "این یعنی موافقی؟"
جین کمی سرش را کج کرد. "مگه ما دعوا کرده بودیم؟"
نامجون کم آورده بود. با حرص او را نزدیک کشید تا پیشانیاش را ببوسد. "نه واقعا" وقتی پاهای جین دور کمرش حلقه شدند، او سرش را کنار گوش پسر برد تا اینبار بوسهای طولانی بر لاله گوشش بگذارد. "دلم برات تنگ شده بود"
"فقط سه روز بود. سه روز!"
"آره. سه روزِ سخت"
جین خندید و به عقب خم شد. "شب میمونی؟" بعد ادامه داد. "این چند وقت به مامانت چی گفتی؟" دوباره نمیتوانست آن دعوا و کنایهها را تجربه کند. اخراج شدن از دانشگاه، بیاهمیتترین اتفاقی که برایش افتاده بود، بهنظر میرسید.
"فکر میکنن خونه هوسوک میمونم" بوسههای آرام خودش را ادامه داد تا شاید برای رفع دلتنگی کافی باشد. قصد نداشت بیشتر از آن پیش برود، آن هم نه زمانی که متوجه ضعفِ جین بود.
نمیخواست حال و روزش را یادآور شود، اما فقط برای سه روز او را ندیده بود و میتوانست استخوانهای بیرونزدهاش را از روی لباس، حس کند. گرچه قبلا هم به این وضعیت نزدیک بود و انگار در دوریِ سه روزهشان توانسته بود تشدید شود.
دلتنگ سرمای خاصِ تنِ او بود و تلاش میکرد با بوسههایش آن را از بین ببرد. مشخص نبود چه زمانی دوباره ممکن است بر سر مسائل پیش پا افتاده بحثشان شود، پس ترجیح میداد آن لحظه را از دست ندهد.
سرش را میان موهای بلند موردعلاقهاش فرو کرد تا از بویشان مست شود. نفسی گرفت و بیشتر میخواست. انگشتهای بلند جین به لباسش چنگ زدند و او کمی عقب کشید تا از حال خوبش مطمئن شود.
جین سرش را پایین انداخته بود و اجازه نمیداد چهرهاش دیده شود، گرچه همه چیز واضح بود بعد از آنکه نامجون، مصمم به دیدنِ او شد. قطرات اشک بیوقفه روی صورتش میغلتیدند و پایین میافتادند. انگار روحش را با غم پیوند زده بودند.
نامجون دست زیر چانه او گذاشت تا نگاهش به خروشِ دریای تیره چشمهای او گره بخورد. حدس زدن سخت نبود. همان موضوع تکراری. مقاومتی نکرد زمانی که جین تلاش میکرد تا از حصار دستانش بیرون آید و خودش را عقبتر بکشد. فقط منتظر ماند.
"دکترت و دیدم" تلاشی برای پنهان کردن لرزش صدایش نکرد. "همونی که... قبلا میشناختیش"
باعث شد نامجون روی دستهایش به عقب تکیه کند و کمی سر تکان دهد. "و؟"
جین دستی به چشمهایش کشید. با دست آزادش، کاغذی تا شده را از جیبش در آورد و آن را بالاتر نگه داشت تا از اشکهایش خیس نشود.
وقتی لرزش انگشتانش مانع از بازکردن کاغذ شد، آن را با کلافگی کنار انداخت و دوباره به نامجون خیره شد که با صبوری نگاهش میکرد. انگار میدانست در آن لحظه تنها چیزی که جین میخواست، همین بود.
به چشمهای بادامی و کشیده پسر نگاه کرد که انتظار را به خوبی نشان میدادند. رو برگرداند تا بیشتر از آن شرمندهِ التماسهای نگاه او نشود. "ولش کن" بلند شد تا با قدمهایی ضعیف، خودش را به اتاق برساند.
در این بین متوجه نامجون نبود که سریع پلک میزد و سر تکان میداد تا دیدش را واضح کند. البته اگر نفسهای سنگینش اجازه میدادند.
**********
YOU ARE READING
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...