تهیونگ جای بطری های ویسکی اش را به آنها گفت و در حسرت، نوشیدن آن سه نفر را تماشا کرد. آرزو میکرد زودتر مست شوند تا اگر چند جام ویسکی را بالا رفت، متوجه نشوند.
البته هیچکدام ظرفیت بالایی نداشتند. جونگ کوک، هوسوک و جین هیونگش را به اتاق خودش فرستاد تا آنجا بخوابند و خودش و تهیونگ هم در اتاق دیگر خوابیدند.
موقع رفتنشان به اتاق دیگر، تهیونگ چیزی شبیه به (تروخدا نذار من و ببره) گفته بود و بعد شبیه به فیلم های ترسناک توسط جونگ کوک کشیده شده بود.
جین به سقف نگاه میکرد و هوسوک، دست زیر سر خودش گذاشته و روی پهلو چرخیده بود تا هیونگش را ببیند.
"چیزی گفت؟" با احتیاط پرسید. اگر جین نمیخواست درباره اش حرف بزند، او مجبورش نمیکرد اما، چشم های براق او حرف های زیادی برای گفتن داشتند.
"من فقط.. فرار کردم" جواب داد.
از نظر هوسوک هم این دقیقا کاری بود که از جین بر می آمد. لبخند زد. دستش را جلو برد و موهای او را کنار زد. "اون درباره خودش کنجکاو بود. تو تنها کسی هستی که میتونه بهش بگه"
جین چرخید و به او چشم دوخت. "چی باید بهش بگم؟ هر چیزی که بگم.. براش غیر واقعیه. و یکم انصاف داشته باش. من..." ساکت ماند و دوباره به سقف نگاه کرد.
"تو چی هیونگ؟ هنوز دوستش داری؟" آرام پرسید. کشیدن ممتد دست هایش روی آن موها تقریبا جین را به خواب فرو بردند.
"مگه میتونم.. نداشته باشم؟" با بغض پرسید و چشم هایش را بست. مست شدن چیز خوبی نبود وقتی هر بار باعث میشد آنقدر ضعیف تر شود.
حتی وقتی چشم هایش را میبست هم، او را میدید. در خواب و بیداری.. اصلا فرقی نمیکرد. او که تنها فرد زندگی اش نبود پس چرا؟
"وقتش نیست که تو هم فراموشش کنی؟ بیا و یه بار توی زندگیت بی انصاف باش و اون و زندگیت بیرون کن"
شاید هم حق با هوسوک بود. اما میتوانست؟ حتی اگر تلاشش را میکرد؟
بی انصافی در خونش نبود.
**********
YOU ARE READING
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...