بوم نقاشی، بدون ذرهای رنگ، بدون حتی طرحی بر آن، میان اتاق به نمایش گذاشته شده بود تا شاید هنرمندی که طرف دیگر به دیوار تکیه زده و به آن نگاه میکرد، قصد کند و نقشی بکشد.
هیچ.
ذهنش خالی بود. نه البته خالی نبود! هرج و مرج به اوج خودش میرسید و او را در خود حل میکرد. فقط هیچ ایدهای برای کشیدنِ یک نقاشی نداشت.
چند روز گذشته را در خانه گذرانده بود. الکل مینوشید، بومهای سفیدش را زیر رنگ غرق میکرد، الکل مینوشید، از فرط خستگی بیهوش میشد و دوباره الکل مینوشید.
جواب تماسهای جونگکوک و تهیونگ را نداده بود. با یک پیام ساده به آنها گفته بود که حالش خوب است، گرچه نبود.
در را از روی جههی باز نکرده بود. قولش به او را درباره نقاشی هرگز فراموش نمیکرد؛ اما حال خوبی نداشت و دختربچه حتما میتوانست جینی اوپایش را درک کند.
موبایلش را در آن مدت از خود جدا نکرده بود و در انتظار یک تماس بود. یک تماس از از یک فرد لجباز.
نامجون را به حال خودش رها نکرده بود. هر روز از نامسو خبر میگرفت؛ اما او فقط تصور میکرد که آن دو نفر وارد دعوا یا چنین چیزی شده باشند. نمیدانست که اتفاق دو سال قبل در حال تکرار شدن بود و جین هم نمیخواست او را نگران کند.
با خودش فکر میکرد که اجازه تصمیم گرفتن را به نامجون بدهد. بعد میگفت که احمقانه است و آن پسر حتما منتظر میماند تا در خون خودش غرق شود.
روی زمین نشست و بطری سوجو را برداشت. آن را به لبهایش نزدیک کرد و همین که بوی الکل را تشخیص داد، صدای زنگ در سرش پیچید.
با احتما آنکه برادرهایش زنگ زده باشند، موبایل را با بیخیالی از جیب در آورد و در نهایت با اسم نامسو مواجه شد.
تماس را جواب داد و گرچه مست بود، تلاش کرد تا هنگام حرف زدن او را متوجه اوضاع خودش نکند. "نامسو"
"اوپا.. خوبی؟"
چشمهایش را بست. تلخ لبخند زد و پشت سرش را به دیوار چسباند. شاید نامجون هم متقابلا از خواهرش خواسته بود تا حال جین را جویا شود. "خوبم عزیزم" دختر ساکت ماند. صدای نفسهای آرامش به گوش جین میرسید و او را وادار کرد بپرسد. "تو خوبی نامسویا؟"
"اوپا میتونی بیای بیمارستان؟"
تکیهاش را از دیوار گرفت و با حواسپرتی شیشه سوجو را روی زمین رها کرد. "چ.چی شده؟" احساس کرد قلبش ممکن است همان لحظه بایستد. به قفسه سینهاش چنگ زد و از روی زمین بلند شد.
"بده به من. سکتهش دادی احمق"
صدای شخص دوم که در گوشش پیچید، آرام گرفت؛ اما همچنان منتظر بود.
"جین؟"
نفس عمیقی کشید. "نامجونا. کجایی؟ حالت خوبه؟"
"آروم بگیر باشه؟" پسر کوچکتر کمی مکث کرد. "من خوبم"
"پس چی؟"
"بیا بیمارستان. میتونی؟"
پسر بزرگتر متوجه اخمی که در حال شکل گرفتن بر چهرهاش بود، نشد. مشت بی جانش را به دیوار کوبید و تلفن را به گوشش نزدیکتر کرد. "لعنت بهت کیم نامجون. کدوم بیمارستان؟"
"منم دوست دارم عزیزم. بیمارستان STK"
**********
سلااام من برگشتممممم😭
خیلی خیلی خیلییییی متاسفم بابت این تاخیر و واقعا نمیدونم چی بگم.
این داستان رو من تا یه جایی نوشته بودم و حینی که آپش میکردم بین تایمهای نوشتنم فاصله افتاد تا جایی که دیگه نمیتونستم درکش کنم و شخصیتها رو نمیشناختم. واقعا ازش ناامید شده بودم؛ ولی از اونجایی که منتظرش بودید و خودم هم دوستش دارم نباید متوقف میشد. خصوصا که خیلی به آخرش نزدیک بودم.
دوباره از اول همهش رو خوندم که بتونم با کیفیت بنویسم. هرچند احساس میکنم خیلی متفاوته.
بازم معذرت میخوام به خاطر این اتفاق و تلاش میکنم خیلی زود تمومش کنم😭🧡
STAI LEGGENDO
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...