Part 1 💙

901 173 237
                                    

وا گرمتر از روزهای قبل شده بود....
نور آفتاب اونقدر تیز و مستقیم میتابید که باعث میشد اعصابِ داغونش تحریک بشه و اخمهاش بیشتر از قبل توی هم فرو بره.
امروز اصلاً براش روز خوبی نبود و این گرمای هوا برای اونی که از گرما متنفر بود، فقط باعث خرابتر شدن مودش میشد.

سرش رو بالا گرفت تا با کشیدن نفس عمیقی یکم خودش رو آروم کنه ولی با برخورد مستقیم آفتاب به صورتش حس کرد پوستش در حاله ذوب شدنه و زیر لب فحشی داد. واقعاً چرا امروز اینقدر هوا گرم نه،داغ بود؟!

سرش رو دوباره پایین آورد که در ثانیه چیزی محکم به شونه اش برخورد کرد و باعث شد دو قدم به عقب برگرده.
عالی شد... اعصابش حالا سگی تر از قبل بهش اعلام وضعیت میکرد.

_آخ پام...!

با شنیدن صدای ناله ای، سرش رو برگردوند و تازه فهمید چی یا بهتره بگه چه کسی به شونه اش برخورد کرده.
با اخمهایی که به شدت توهم فرو فته بودند، نگاهش رو به پسری که سعی داشت از روی زمین بلند بشه، داد و برای فریاد زدن آماده شد اما قبل از اینکه دهنش رو باز کنه پسر سریع شروع به عذرخواهی کرد.

_متاسفم آقا... من عجله داشتم و اصلاً حواسم به اطرافم نبود... معذرت میخوام...!

اخمهاش غلیظ تر از قبل شد.نمیدونست بخاطر اعصابش بود یا چی ولی بدون اینکه معذرت خواهی پسر یکذره هم روش تاثیری بذاره یا اهمیتی به پای آسیب دیده اش بده، یک قدم جلو رفت و با همون اخمهای توهم رفته گفت.

_باید حواست رو جمع میکردی تا اینجوری به بقیه آسیب نزنی احمق...!

_بله اشتباه از من بود... واقعاً معذرت میخوام...!

انگار نمیشنید پسر چی میگه و فقط با همون اخم بهش خیره شده بود.خودشم میدونست دنبال بهونه برای دعواست.پسرک بدبخت از بدشانسی سرراه کسی قرار گرفته بود که حتی توی روزهای عادیش هم اعصاب درست حسابی نداشت.

_الان معذرت خواهیت به چه دردم میخوره؟!... تقریباً زدی شونه ام رو داغون کردی...!

پسر از اخم شدید مرد روبروش مضطرب شده بود.کلاً آدمی که روبروش ایستاده و با چشمهای عصبانی نگاهش میکرد، واقعاً ترسناک بنظر میرسید.اون هیکل گنده که حتی برخورد محکم و با عجله تن اون نتونسته بود زیاد جابجاش کنه و اون رگهای بیرون زده وحشتناک دستش که بخاطر آستینهای کوتاه تیشرت مشکیش مشخص بود و در آخر اون تتویی که یک لحظه قبل از اینکه مرد به سمتش برگرده،روی پشت گردنش که فقط کمیش از زیر یقه تیشرت مشخص بود،به چشمش خورده بود همه و همه باعث میشد فکرکنه با یه گنگستر طرفه و بخاطر همین اصلاً دلش نمیخواست باهاش ذره ای درگیر بشه.مطمئناً هنوز از زندگیش و بدن سالمش سیر نشده بود.

_خب... خب من چیکار باید بکنم؟!... من خودمم افتادم زمین... ببینید حتی پامم زخم شد...حواسم نبود دیگه...!

All Of MeWo Geschichten leben. Entdecke jetzt