Part15 💙

680 124 279
                                        

کریس چطور میخواست ازش دلخور بمونه وقتی چشمهای معصوم چانیول روبروش بود و با نگرانی نگاهش میکرد؟

دستش رو روی موهای چانیول کشید و با لحن نرمی که فقط برای اون بود، گفت: هر روزنگرانت بودم و میترسیدم...!

چانیول پرسشگر نگاهش کرد: ترس؟! برای چی؟!

گوشه لب کریس بالا رفت و با ناراحتی زمزمه کرد: که دیگه نخوای بیای اینجا...!

چانیول لبخند تلخی زد: یعنی اینقدر در نظرت آدم بی معرفت و احمقی هستم؟!

کریس جواب نداد... نه اینکه با حرف چانیول موافق باشه فقط میترسید بیشتر حرف بزنه و احساساتش رو برای چانیول رو کنه..  نمیخواست همچین اتفاقی بیوفته چون حس میکرد هیچکدوم براش آماده نیستند و از طرفی نگران بود که با روشن کردن احساساتش برای چانیول ایندفعه واقعاً اون رو ازاینجا فراری بده.

_میشه ایندفعه تو من رو بغل کنی؟!

کریس به سادگی درخواست کرد و منتظر به چشمهای غافلگیر شده چانیول خیره شد... بهش حق میداد چون این اولین بار بود این ضعف رو ازش میدید و حتماً داشت توی مغزش دنبال یه دلیل میگشت و چقدر حیف که کریس نمیتونست بهش توضیح بده.
چانیول روی زانوهاش بلند شد و دستهاش رو به گرمی دور گردن کریس حلقه کرد تا اون رو به آغوش بکشه.

_چیشده کریس؟!... چرا حرف نمیزنی؟!

چانیول کنار گوشش زمزمه کرد ولی اون بازم بدون اینکه جوابی بده فقط دستهاش رو دور کمر چانیول حلقه کرد و چشمهاش رو با آرامش بست.

چی میگفت... چی باید جواب چانیول رو میداد وقتی خودش هم از این رفتارهای ضد و نقیض گیج و عصبی بود.

چانیول وقتی بازهم جوابی از کریس نشنید، همونطور که صورتش رو به شونه اش تکیه میداد، شروع به حرف زدن کرد.

_توی تمام این مدتی که ازم خبری نبود، بیشتر از همیشه درگیر بودم.. روزی نبود که سهون و پدرم باهم بحث نکنند و من شب با صدای فریادهاشون که حتی توی سکوت شب هم تو گوشم زنگ میزد خوابم نبره... هرروز با یه ذهن درگیر و خسته تر از همیشه میرفتم سرکار و با مشکلاتی که هرروز داشت توی شرکت اوج میگرفت دسته و پنجه نرم میکردم... هر شب دلم میخواست یطوری به اینجا فرار کنم ولی پدرم برای کنترل سهون حتی من رو هم محدود کرده بود و نمیشد تااینکه امشب دل رو زدم به دریا و الان اینجام...!

کریس با شنیدن این حرفها باید مثل همیشه پای درد و دل چانیول مینشست و ازش میخواست ذهن درگیرش رو با حرفهاش خالی کنه ولی اینکارو نکرد.حتی ازش نپرسید که چرا سهون و پدرش همچنان باهم بحث دارند و مشکلات داخل شرکت چی بودند که هرروز داشتند اوج میگرفتند. در عوض چیزی که تمام مدت ذهن خودش رو درگیر کرده بود پرسید.

_چرا؟!... چرا میخواستی فرار کنی اینجا؟!

چانیول متوجه رفتارها و حرفهای عجیب کریس شده بود ولی سعی کرد بهشون اهمیتی نده و در عوض جواب سوالش رو به سادگی بده.پس عقب کشید و در حالی که با اعتماد بنفس به چشمهای کریس خیره میشد، گفت.

All Of MeМесто, где живут истории. Откройте их для себя