Part12💙

498 113 132
                                    

_چه غلطی کردید؟!
با فریاد بکهیون هر سه از جا پریدند و با بهت به قیافه عصبانیش نگاه کردند.

بعد از تعریف ماجرا سهون فکرمیکرد لوهان تنها کسی باشه که به این موضوع عکس العمل شدید نشون میده ولی حالا این حالت بکهیون داشت استرس رو بیشتر به جونش مینداخت. کارش شاید احمقانه بود ولی نه اونقدر که بکهیون تا این حد عصبانی بشه، بود؟!

_هیونگ...

جونگین میخواست برای بکهیون توضیح بده که با دیدن نگاه چپش ساکت شد و دیگه ادامه نداد. صادقانه فکرش رو نمیکرد که لو دادن خودشون تا این حد روی اعصاب هیونگش خط بندازه. البته که حداقل از میزان حساسیت هیونگش نسبت به خودش خبر داشت ولی نمیفهمید چرا باید اینقدر عصبانی بشه اونم وقتی مقصر توی این ماجرا اون نبود و فقط میخواست کمک کننده باشه.

_چرا همچین کارِ احمقانه ای کردید؟!

ایندفعه لوهان با لحن عصبی ولی آرومی پرسید و برعکس بکهیون منتظر شنیدن توضیحاتشون شد. دلش میخواست بدونه این ایده احمقانه چطور به ذهنشون رسیده و چقدر توی مشکلِ سهون تاثیر داشته. با اینکه مطمئن بود این ایده جز بیشتر کردن دردسرشون کمک دیگه ای بهشون نکرده.

سهون نگاه کوتاهی به جونگین که کنارش ایستاده و با ناراحتی توی خودش جمع شده بود، انداخت و همونطور که سعی میکرد به لبهای آویزونش فکرنکنه، رو به لوهان کرد.

_فقط میخواستم یجوری این قرارها رو کنسل کنم چون میدونستم هرجور دیگه ای باهاش مخالفت کنم قراره تبدیل به یه دعوای بزرگ بشه...!

بکهیون با شنیدن این حرف حتی از قبل خشمگین تر شد و با همون صدای بلندش خطاب به سهون گفت: و الان با عقل ناقصت فکرکردی که اینطوری دیگه قضیه راحت تموم میشه؟!

سهون دلیل عصبانیت بیش از حد بکهیون رو نمی فهمید ولی انگار کاملاً حق باهاش بود که حتی لوهان هم ایندفعه تلاشی بابت آروم کردنش نمیکرد و فقط ایستاده بود و نگاه میکرد.

_نه هیونگ من همچین فکری نکردم... ولی با خودم گفتم میتونم یکاری کنم یمدت بیخیالم بشن تا یه فکر بهتر بکنم... اصلاً هیونگ خودت گفتی نقش یه پسر خوب رو بازی کن...!

ایندفعه لوهان بود که به حرف اومد: اینطوری؟!... واقعاً الان فکرمیکنی که پدرت نمیفهمه سر قرار چه غلطی میکنید؟!

لحن لوهان هم عصبی بود و اینطور صحبت کردنش باعث میشد سهون حتی از وقتی که مقابل پدرش قرار میگیره، مضطرب تر بشه. برای الان ناامید شدن لوهان هیونگش آخرین چیزی بود که میخواست اتفاق بیوفته.

لوهان با دیدن چشمهای ناامید و خسته سهون، احساس ناراحتی و پشیمونی کرد. شاید نباید مثل بکهیون باهاش تند برخورد میکرد ولی اونها از این کاره احمقانه سهون ناراحت بودند چون خودشون رو بیشتر توی دردسر انداخته بودند. درواقع اینکارشون بی عقلی بود.
میدید که حتی جونگین هم ترسیده بود. جونگین در حالت عادی از عصبانیت و دعوا میترسید و حالا این حالت عصبانی بکهیون که هر چندسال یکبار در مقابلش اتفاق میوفتاد مضطرب ترش کرده بود. میتونست مردمک های لرزون چشمهای کودکانه اش رو از همین فاصله ببینه.

All Of MeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang