Part 3 💙

545 126 154
                                    

گوشیش رو از روی میز برداشت و به کافه مورعلاقه اش که همین نزدیکی بود،زنگ زد. بهتر بود یه چیز خنک سفارش میداد تا توی این هوای گرم کمی حالشون جا بیاد.مخصوصاً سهون که از گرما متنفر بود و اعصابش بهم میریخت. و مشخص بود که حتی الان کلافه تر هم هست.نگاه درمونده و ناامیدش از چشم اون دور نمونده بود.

_آیس لاته سفارش دادی، هیونگ؟!

لوهان نگاهی به دفتر سفارشات انداخت تا مشغول بشه بعد جواب داد: آره... گفت زود میاره... حالا تو بشین تعریف کن...!

سهون متعجب گفت: چی رو؟!

بکهیون کتش رو درآورد و با همون رکابی روی صندلی نزدیکش ولو شد: همون چیزی که بخاطرش اومدی اینجا...!

با یادآوری دلیلی که بخاطرش تا اینجا اومده بود،نفسش رو آه ماننده بیرون فرستاد و به میز کنارش تکیه زد.دوباره همه ی حرفها و رفتارهای چندساعت پیش براش مرور شد و اعصاب آروم گرفته اش رو نشونه رفت.

گفتنش فایده ای داشت؟!... میتونستند کمکش کنند از این مخمصه بیرون بیاد؟!

مطمئناً نمیتونستند ولی با اینحال براشون تمام ماجرا رو تعریف کرد.
هرجمله ای که میگفت، نفرت و سنگینی روی قلبش رو بیشتر میکرد اما بازهم میگفت و اونهاهم با دقت میشنیدند.

بعد از تموم شدن صحبتهاش، هر سه برای چند دقیقه غرق در سکوت،فکر کردند. انگار هضم قضیه برای اون دونفر دیگه هم راحت نبود.

_برگرد خونه،سهون...!
گردنِ سهون با این حرف لوهان جوری به سمتش چرخید که تونست صدای حرکت استخونهاش رو بشنوه.

_چیکارکنم؟!

لوهان به چشمهای ناباور و عصبیش خیره شد و جدی تر از قبل گفت: باید برگردی خونه... این فعلاً بهترین کاره...!

_منم موافقم... برگردی بهتره...!

ایندفعه بکهیون هم باهاش موافقت کرد که همین حرص سهون رو بیشتر درآورد.مثل اینکه ایندفعه برعکس دفعات قبلی که به مشکل برمیخورد هیونگهاش نه تنها راه حل بدردبخوری نداشتند بلکه کمکی هم به آرامشش نمیکردند.

_دیوونه شدید؟!... برگردم به خونه؟!... به جایی که تو روزهای عادیشم برام جهنم بود و حالا قراره صد برابر بدتر بشه؟!

_ببین سهون...

لوهان سعی کرد قانعش کنه ولی انگار اینکه هیونگ هاش داشتند برخلاف میلش نظر میدادند بدجور ناراحتش کرده بود، چون با لحن عصبی و بدون توجه به حرف اون کتش رو روی زمین پرت کرد.

_باورم نمیشه شماها هم همچین چیزی ازم میخواید... شما که میدونید من چه بدبختی کشیدم و چه چیزهایی سرم اومد تا بتونم زندگی آزادانه ای داشته باشم... بعد حالا به من میگید برگرد؟!... برگردم و راحت طناب دار رو بندازم دور گردن...

All Of MeWhere stories live. Discover now