Part18 💙

396 92 179
                                        

_هیونگ من دیگه بزرگ شدم...!

بکهیون از پشت به جونگینی که کلافه و زار قدمهاش رو متوقف کرده بود تا این رو بهش بگه، نگاه کرد و لبخند زد.

_اما برای من نه...!

جونگین به سمتش برگشت: هیچ اتفاقی قرار نیست برای من بیوفته... همیشه بیش از حد نگرانی...!

چند قدم باقی مونده رو برداشت و روبروی جونگین ایستاد: میدونم... ولی چیکار میتونم بکنم وقتی تو و لوهان تنها کسایی هستید که برام باقی موندن؟!

جونگین چیزی نگفت.میدونست هیونگش از چی صحبت میکنه و واقعاً نمیتونست سرزنشش کنه.نگرانی هاش با اینکه گاهی براش اذیت کننده میشد ولی خودش هم میدونست که باید حق رو بهش بده.چون چندباری خوب بهشون ثابت شده بود که نگرانی هاش بی جا نیست.

_چند دقیقه پیش... یهو بهم ریختی...!

وقتی سکوتش ادامه دار شد بکهیون گفت و منتظر نگاهش کرد.
چه جالب که ریزترین حرکتهاش هم هیچ وقت از چشم هیونگهاش دور نمیموند.

نفس عمیقی کشید و درحالی که پشتش رو میکرد تا ادامه راهش رو بره، جواب داد: فقط ذهنم مشغول شد.

بکهیون هم کنارش راه افتاد: مشغول چی؟!

_اینکه خیلی جالبه سهون همچین دغدغه ای توی زندگیش داره... اینکه کاشکی دغدغه من هم همین بود... ولی متاسفانه از سن خیلی کم وارد دغدغه های بزرگتر از خودم شدم... مسخره اس ولی بهش حسودیم میشه...!

بکهیون دستهاش رو داخل جیبش فرو کرد و پوزخندی زد: دروغ چرا... حتی منم بهش حسودیم میشه...!

جونگین خندید و دستش رو دور بازوی بکهیون انداخت: سهون خودش نمیدونه ولی زندگیش حسرت خیلی هاست... پدرش واقعاً اونقدرهام بد نیست... من حس میکنم فقط میخواد ازش محافظت کنه اما اون انگاری خوشی زده زیر دلش...!

بکهیون اجازه داد جونگین بازوش رو بگیره و نفس عمیقی کشید.

_خوشی نزده زیر دلش... فقط دنبال چیزیه که در حد خودش دغدغه اس... آدما ذاتن همینطورن... همیشه دنبال چیزایی میرن که ممکنه برای یکی مثل من و تو عذاب باشه ولی برای اون کسی که دنبالشه یه نعمت باشه... من مطمئنم که سهون هم به تو حسادت میکنه.

جونگین ناباور خندید و به نیمرخ جذاب هیونگش خیره موند: به من؟!... دقیقا به چی من؟!

_به اینکه دغدغه های اون رو برای آزادی نداری و راحت میتونی پسر مستقلی باشه که خودش زندگی و دنیای کوچیکش رو میسازه...!

_پس احمقه که فکرمیکنه این دنیای کوچیک بدون درده...!
بکهیون نگاه کوتاهی به صورت غم گرفته اش انداخت و دوباره نگاهش رو به روبرو داد: درسته ولی همه ی آدمها قرار نیست مثل هم قوی باشن... تو قوی جونگین... قوی،بزرگ، زیبا و پر از رازهای تاریک اما دوست داشتنی... هر آدمی لیاقت کشف و درک تو رو نداره...!
_مثل پدرهایی حرف میزنی که بچه اشون رو با هزار عیب دوست دارن...!

All Of MeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang