Part 4 💙

515 127 132
                                    

اخم محوی روی چهره اش بود که نشون میداد سخت دنبال پیدا کردن کتابِ خاصیه.
مرد با حس سنگینی نگاهی، سرش رو چرخوند و اون لحظه بود که باهم چشم تو چشم شدند.

هردوشون چندثانیه بهم خیره شدند و اخم مرد رفته رفته کمرنگ شد تا اینکه جاش رو بلاخره به چهره آرومی داد.چهره آرومی که بطرز عجیبی حس امنی بهش میداد.

قدمهای آروم مرد به سمتش برداشته شد و ثانیه ای بعد درست روبروش ایستاده بود.

نمیدونست چی باید بگه. در واقع شرم از برخورد دفعه قبل کمی برای حرف زدن مرددش میکرد ولی انگار خوش شانس بود چون اول مرد به حرف اومد و کارش رو راحت کرد.

_بازهم همو دیدیم...!

چانیول لبخند محو ولی خجالت زده ای که باعثش فقط برخورد دفعه قبلش بود، زد و سرش رو به آرومی تکون داد.شاید باید با یه شروع بهتر دفعه قبل رو جبران میکرد.

_نظرتون راجع به یه قهوه چیه؟!

مطمئناً درخواستش کمی ناگهانی و دور از انتظار بنظر میرسید اونم وقتی این مرد رو در حد یه برخورد چند دقیقه ای میشناخت ولی اهمیتی براش نداشت.

_خوبه...!

مرد با یک کلام موافقت کرد و دیگه چیزی نگفت.اونموقعه بود که بازهم مطمئن شد زیاد علاقه ای به صحبت نداره و جوابهای کوتاه و مختصر رو ترجیح میده.جالب بود که حتی کنجکاو نشد چرا بطور ناگهانی ازش خواسته تا باهم قهوه بخورن.شایدم دلیلش براش مشخص بود.

_کریس وو...!

با شنیدن دوباره ی صدای آرومش، اول نگاهش به سمت صورت منتظرش بعد به دستی که به سمتش دراز شده بود،کشیده شد.
دستش رو دراز کرد و انگشتهای مرد رو به گرمی بین دستش فشرد: پارک چانیول...!

لبخندِ محوی که بعد از معرفی کوتاهشون روی لبهای هردو نشست، نشونه ای بود برای شروع دوستی که حتی خودشون هم خبر نداشتند قراره تا چه حد عمیق و پیچیده باشه.

_ممنونم...!

با قرار گرفتن فنجون قهوه جلوش، تشکر کرد و نگاهش رو به مرد روبروش که چشمهای خیره اش رو بهش دوخته بود، داد. نگاهش یکم معذب کننده بود ولی سعی کرد نسبت بهش بی اهمیت و ایندفعه اون شروع کننده مکالمه باشه.

_بابت برخورد دفعه پیش یه معذرت خواهی بهت بدهکارم،آقای وو...!

کریس همونطور تکیه زده به صندلیش و با همون نگاه خیره، جواب داد: بنظر خیلی اذیت شده میومدی...!

این سوال باعث شد چانیول دوباره به اون روز و اتفاقاتش که سعی داشت فراموشش کنه، برگرده. به بحث جدی و تندی که با پدرش داشت.

چقدر اون روز حرفهای تندی از پدرش بابت اینکه نمیخواست سهون رو تو موقعیتی که پدرش برنامه چیده بود،ببینه شنیده و عمیقاً قلبش آسیب دیده بود. حرفهایی که هنوزم بهش فکرمیکرد باعث اذیتش میشد.

All Of MeOù les histoires vivent. Découvrez maintenant