Part 8 💙

553 119 72
                                    

لوهان میخواست ذهن بکهیون رو از اون چیزی که توی فکرش پرسه میزد و بخاطرش عصبی بود،دور کنه ولی نمیدونست که توی افکار بهم ریخته اش خبری از رفتن لوهان نبود.اون به چیز دیگه ای فکرمیکرد.

اون میدونست لوهان قرار نیست هیچ وقت ترک یا رهاش کنه.شاید چندسال پیش این بزرگترین نقطه ضعف بیون بکهیون بود ولی الان نه.الان که میتونست افکار سیاهش رو کنترل کنه دیگه رفتن لوهان براش یه وحشت نبود چون به این نتیجه رسیده بود که لوهان به هیچ قیمتی ترکش نمیکنه و حتی اگر یروزی هم این اتفاق میوفتاد، اون آدمی نبود که اجازه بده لوهان از محدوده اش خارج بشه.

چیزی که اذیتش میکرد و باعث میشد به این نقطه لعنتی از عصبانیتش برسه، ترس و باور نداشتن لوهان بود.لوهان هنوزم با بکهیونِ گذشته زندگی میکرد.آدمی که اون سعی داشت فراموشش کنه و دور بیاندازه ولی عروسکِ خوشگلش گاهی ندونسته با حرف یا رفتاری دوباره به گذشته پرتابش میکرد.

_بکهــــــیون...!

با شنیدن صدای فریادِ لوهان از افکارش فاصله گرفت و چشمهاش رو به سمت صورتش چرخوند.

با حس فشار انگشتهاش تازه فهمید دستش بین دستهای لوهان قرار داره. ایندفعه نگاهش به سمت دستهاشون رفت و فهمید دستش ناخودآگاه مشت شده و ناخونهاش کف دست آسیب دیده اش رو محکم فشار میده.بخاطر همین بخیه زخمش باز و پانسمان دستش خونی شده بود.

همینطور به دستش نگاه میکرد و به لوهانی که سعی داشت انگشتهاش رو با گریه و عصبانیت باز کنه تا کمتر بخودش آسیب بزنه، بی توجه بود.

_چرا اینطوری میکنی، هیون؟!... دستت رو باز کن... داره خون میاد...!

لحن ترسیده لوهان بجای اینکه آرومترش کنه، عصبی ترش میکرد.ناخودآگاه داشت به سمت شخصیت تاریکش سوقش میداد.چون ازش ترسیده بود.

شخصیت تاریکِ بکهیون بوی ترس رو مثل سگِ وحشی که ترس آدمها جری ترش میکرد، حس کرد و دستش رو محکم از دستِ لوهان بیرون کشید، جوری که لوهان غافلگیرانه بدنش تکون خورد.

_تو هنوزم از من میترسی...!

لحن تاریک و جدی بکهیون، تن لوهان رو لرزوند.فکرش رو نمیکرد حرف نزدنش تا این حد بکهیون رو گرفته کنه.

_نه اینطوری نیست... من فقط نگفتم چ...

_نگفتی چون فکرکردی مثل بکهیونِ دوسال پیش جلوی چشمات حموم خون راه میندازم....!

لوهان به چشمهای بکهیون نگاه کرد.چشمهایی که برخلاف صورتِ بی حالتش پر از تاریکی بودند.

درست میگفت.اولین چیزی که به ذهنش رسید همین بود.پس سکوت کرد و بکهیون جوابش رو گرفت.
_و این یعنی ترس... ترس از بکهیونی که ممکنه هنوزم مثل گذشته وحشی و بی بند و بار رفتار کنه...!

All Of MeWo Geschichten leben. Entdecke jetzt