Part 2 💙

630 146 204
                                    

با دیدن عمارتِ بزرگ روبروش، نفس عمیقی کشید و قدمهای نامطمئنش رو به جلو حرکت داد.

هر قدمی که برمیداشت انگار که هاله ی سیاهی دورش رو بگیره، نفسش تنگ تر میشد.هیچ وقت از این بزرگی و شکوه عمارتی که میتونست هرکسی رو به وجد بیاره،خوشش نیومد چون تقریباً خاطرات خوشی از اینجا و روزهاش نداشت.اگر میخواست دقیق تر بگه درست از وقتی که دیگه اون و هیونگش، هردو بزرگ شدند.
با دیدن مردی که داشت به گل ها آب میداد، لبخندِ شیرینی زد.بعد از هیونگش،اون میتونست دومین نقطه مثبت این عمارت سیاه باشه.

_آجوشی...!

پیرمرد با شنیدن صداش، به سمتش برگشت و سعی کرد از پشت عینک شیشه ای با چشمهای ضعیفش صورتش رو تشخیصش بده.حق داشت.خیلی وقت میشد که به اینجا سرنزده بود.

_سهونا...!

پیرمرد بلاخره با شناختنش، لبخند بزرگی زد و ذوق زده صداش کرد.
به سمتش دوید و اجازه نداد پاهای بی جون آجوشی بیشتر از این جلو بیان.با دیدن دستهای بازش،سریع بینشون قرار گرفت و اونهم دستهاش رو دور بدنش حلقه کرد.

_پسر کوچولوی بازیگوش من... ببین قدت از دفعه پیش چقدر بلندتر شده...!

کمی خودش رو عقب کشید و به صورت چین افتاده ی آجوشی خیره شد.چقدر این چین و چروکها، سنگینی روی قلبش رو بیشتر میکردند.

_حالتون چطوره؟!

_الان خوبم... دیدن تو مثل مسکن بود پسرکِ شر...!

غر زد: آجوشی... چرا آخرشو خراب کردید؟!

پیرمرد دستی روی موهای مرتب و بالا زده ی مشکیش کشید و گفت: دلم برای خرابکاری هات و خنده ی های شیطنت بار بعدش، تنگ شده... خیلی زود بزرگ شدی و رفتی...!

لبخندش جمع شد و به صورت غمگینِ پیرمرد نگاه کرد.واقعاً چیشد که روزهای خوبشون با بزرگ شدنشون تموم شد؟!

یا شاید فقط فکرمیکرد که روزهای بچگیش روزهای خوبی بودند اونم فقط چون درکی از حقایق نداشت.

_برو... برو و مثل همیشه قوی باش...!

سر پایین افتاده اش رو با حرف مرد بالا آورد و به چشمهای مهربونش خیره شد.

تمام مدت مضطرب بود ولی حالا جمله پیرمردِ مهربون بهش یادآور شد که فقط باید مثل همیشه برخورد کنه.اون اوه سهون بود.کسی که سنت نسل خانواده ی اوه رو با سرکشی هاش شکسته و حتی پشت سرشم نگاه نکرده بود.

سری برای پیرمرد تکون داد و بعد از اینکه به گرمی بازوهاش رو لمس کرد، به سمت ساختمون عمارت راه افتاد.

بدون فکر و معطلی، کتش رو از تنش خارج کرد و دو دکمه پیراهن مشکیش رو هم باز گذاشت.اینطوری دیگه تتو پشت گردنش کامل مخفی نبود.آستینهای پیراهنش رو هم بالا زد تا مطمئن بشه تتو های روی دستش هم قشنگ مشخص میشه.

All Of MeWo Geschichten leben. Entdecke jetzt