Part 19💙

409 89 173
                                        

بنز سیاه رنگش رو کنار خیابون درست روبروی گل فروشی پارک کرد و با برداشتن خوراکی هایی که خریده بود، از ماشین پیاده شد.
با دیدن پسری که همیشه اون اطراف پرسه میزد اونم درحالی که سیگاری گوشه لبش بود، اخمی کرد و از پشت بهش نزدیک شد تا لگدی حواله باسن بیچاره اش بکنه.

_هی تخ...م سگ... نگفتم این آشغالا به دهن تو گنده اس...!

پسرک که با دیدن اون آجوشی عصبانی همیشگی تقریباً سکته ناقص رو رد کرده بود، از جا پرید و خودش رو کمی عقب کشید.

_آجوشی...

سیگار رو با خنده مضطربی بیرون تف کرد و دندونهاش رو به بکهیون اخم آلود نشون داد.

_اینجا چه غلطی میکنی؟! نگفتم بشین تو خونه درسات رو بخون...
پسر به تته پته افتاد و هول کرده دستهاش رو روی شلوارش کشید تا عرقش رو خشک کنه. میدونست هرچی بگه این مرد رسماً دیکش رو دور گردنش گره میزنه.

-من خب... خب.... اومدم از لوهان هیونگ گل بخرم...!

بکهیون سر تا پاش رو مشکوک نگاه کرد و خواست چیزی بگه که لوهان همون لحظه از مغازه با یه دست گل کوچیک بیرون اومد.
_سلام هیون... بیا اینم دسته گلی که برای مادرت میخواستی...!

جمله آخرش رو روبه پسرک گفت و لبخند مهربونی بهش زد که حتی باعث تعجب بیشترش شد.

-او...ممنونم هیونگ... پولش؟!

لوهان اخمی کرد: آدم شدی... میخوای پول بدی...

_هیونگگگ... شما چرا اینقدر با من خشنید...!

بکهیون با اینکه هنوز مشکوک بود ولی چشمهاش رو ریز کرد و دستش رو نمایشی بالا برد: سرش عربده نکش توله سگ... احترام حالیت نیست... گل واسه چیته؟!

لوهان باز دخالت کرد: مثل اینکه چشمش یه دختره رو گرفته... میخواد اعتراف کنه...!

بکهیون اخم متفکری کرد و سرتاپاش رو از نظر گذروند که حس معذبی به پسرک داد و باعث شد همین الان بخواد دروغ هیونگش رو رد کنه با اینکه میدونست بخاطر سلامتی دنده های اون مجبور شده به آجوشی دروغ تحویل بده.

باز هم ردیف دندونهاش رو نشون داد: درسته...!

بکهیون پوزخندی زد و همونطور که به سمت گلفروشی میرفت،بلند گفت: میذارم فکرکنید خرم کردید... توی توله سگم بهتره زودتر بری خونه و اون گلم بده مامانت تا از پشیمونیش بخاطر بدنیا آوردن تو کم بشه... این ترم نمراتت رو خودم شخصا میام مدرسه چک میکنم... کافیه پیشرفتی نداشته باشی تا بدمت دست بچه ها...!

پسرک بیچاره با حالی زار و چشمهای گرد شده به رفتنش خیره شد و از گوشه چشم دید که لوهان ریز میخنده.

_میخوام گریه کنم لطفاً نخند...

لوهان با لبخند دستی روی شونه اش کشید: بجای گریه برو بفکر نمراتت باش که ایندفعه من جلوش رو نمیگیرم و حتی ممکنه بهش کمکم کنم...!

All Of MeTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon